من نويسنده خوبي نيستم. تمام تجربه نويسندگيم هم، مال همين چند ماهه است. اينجا از چيزهايي مينويسم که فکر ميکنم ممکنه بعدا خودم، يا الان بقيه، از خوندنشون يه فايدهاي ببرن، چه خنده باشه، چه گريه؛ چه تاسف چه رضايت؛ چه ياد گرفتن و چه از ياد بردن...
? اَبَررسانه، مفهوم و پايه فنآوري ارتباطات و اطلاعات (ICT)
«HTTP» و «HTML» نه تنها براي کاربران حرفهاي اينترنت و آشنايان به مفاهيم IT و ICT، که براي کساني که تنها يک بار هم وارد شبکه جهاني اينترنت شدهاند، عباراتي آشنا و تا حدودي مفهوم است. چرا که همه ميدانند آدرس (اکثر) صفحات اينترنت با اولي آغاز و با دومي پايان مييابد. اما اين دو به چه معنايند؟
«HTTP» مخفف «HyperText Transfer Protocol» به معناي «پروتکل يا قرارداد انتقال اَبَرمتن» و «HTML» مخفف «HyperText Markup Language» به معناي «زبان نشانهگذاري اَبَرمتن» هستند. نکته مهم در اين ميان، اشتراک اصطلاح «HyperText» يا اَبَرمتن ميان اين دو است.
اما اَبَرمتن چيست؟ چه فرقي با متن دارد؟ چرا محتواي اينترنت «اَبَرمتن» خطاب ميشود؟
شايد بهتر باشد به اين سئوالها از انتها به ابتدا پاسخ گوييم. محتواي اينترنت را اَبَرمتن گويند از آن جهت که با متن عادي از يک نقطه نظر تفاوت دارد يا بهتر بگوييم، از يک نظر برتر از متن است. ويژگي متني که بر روي اينترنت عرضه ميشود داشتن پيوند به متون ديگر يا حداقل چنين قابليتي است. بدين معنا که محتواي اينترنت حاوي لينکها يا پيوندهايي است که به گونهاي حاکي از ادامه يافتن اين محتوا در جاها و صفحات ديگر اينترنت است. حال نه الزاما به اين معنا که متنهاي ديگري به دنبال اين متن نوشته شدهاند يا که اين متن به دنبال آنها، بلکه در همين حد که صاحب اين سند اينترنتي، به هر دليل از مخاطبش ميخواهد که صفحات ديگر را نيز مورد بازديد قرار دهد و آن صفحات ديگر هم پيوند صفحات ديگري را در بر دارند و آن صفحات ديگر، صفحات ديگري را و ... الزامي بر پايان يافتن اين پيوندها يا تشکيل دوري در آنها نيست، به جز شبکهاي جهانشمول از متنها و پيوندها (که در مجموع، اَبَرمتن ناميده ميشوند) «World Wide Web» يا «تور جهانگستر» ناميده ميشود که با کمي اغماض نام اينترنت را ميتوان بر آن نهاد.
اين مفهومي است که سالها قبل و در ابتداي به پا شدن شبکه جهاني اينترنت، مورد نظر صاحبان و مخترعان آن بود. اما طي اين سالها مفاهيم دنياي اينترنت به گونهاي گسترش يافتهاند که اينترنت زيربناي فنآوريهاي به نام IT و ICT شده است. IT به معناي فنآوري اطلاعات و ICT به معناي فنآوري ارتباطات و اطلاعات و اين تغييرات چيزي نيستند به جز آن که بهتر است امروز پروتکل انتقال اطلاعات در اينترنت را به جاي HTTP و انتقال اَبَرمتن، HMTP يا «HyperMedia Transfer Protocol» به «معناي قرارداد انتقال اَبَررسانه» بناميم. به بيان ديگر، محتواي تور جهانگستر اينترنت از اَبَرمتن به اَبَررسانه تغيير ماهيت يا بهتر است بگوييم ارتقا يافته است. اين تغيير ماهيت موجب آن شده است وب از يک کانال ارتباطي انتخابي به گذرگاه اصلي اطلاعات و ارتباطات تبديل شود. اين تغيير مهايت را ميتوان تشبيه کرد ارتقاي ويندوز از نسخه ۳.۱ (که به عنوان يک رابط گرافيکي بر روي هسته DOS فعاليت ميکرد) به يک سيستم عامل اصلي مثلا در نسخه XP (که DOS به عنوان يک خادم بر روي آن عمل ميکند) به اين معنا که در آيندهاي خيلي نزديک، نميتوان بدون استفاده از اينترنت به فعاليت و ارتباط پرداخت و جامعه انساني، به جامعهاي اطلاعاتي تبديل خواهد شد.
حال غرض از بيان اين همه تفاصيل و مفاهيم غريب چه بود؟ اين را به زودي در مطلبي به عنوان ادامه اين مطلب، توضيح خواهم داد. فقط همين بس که «لينکدوني» را دريابيد تا عقب نماندهايد! (توصيه ميکنم براي آشنايي بهتر با مفهوم رسانه، نيمه اول «راه رفتن مرد مرده» را که به همين موضوع رسانه پرداخته است، دوباره مطالعه کنيد. اين مطلب قبلا به عنوان سرمقاله در شماره ۵۳ واحه منتشر شده است.)
? اَبَررسانه، مفهوم و پايه فنآوري ارتباطات و اطلاعات (ICT)
«HTTP» و «HTML» نه تنها براي کاربران حرفهاي اينترنت و آشنايان به مفاهيم IT و ICT، که براي کساني که تنها يک بار هم وارد شبکه جهاني اينترنت شدهاند، عباراتي آشنا و تا حدودي مفهوم است. چرا که همه ميدانند آدرس (اکثر) صفحات اينترنت با اولي آغاز و با دومي پايان مييابد. اما اين دو به چه معنايند؟
«HTTP» مخفف «HyperText Transfer Protocol» به معناي «پروتکل يا قرارداد انتقال اَبَرمتن» و «HTML» مخفف «HyperText Markup Language» به معناي «زبان نشانهگذاري اَبَرمتن» هستند. نکته مهم در اين ميان، اشتراک اصطلاح «HyperText» يا اَبَرمتن ميان اين دو است.
اما اَبَرمتن چيست؟ چه فرقي با متن دارد؟ چرا محتواي اينترنت «اَبَرمتن» خطاب ميشود؟
شايد بهتر باشد به اين سئوالها از انتها به ابتدا پاسخ گوييم. محتواي اينترنت را اَبَرمتن گويند از آن جهت که با متن عادي از يک نقطه نظر تفاوت دارد يا بهتر بگوييم، از يک نظر برتر از متن است. ويژگي متني که بر روي اينترنت عرضه ميشود داشتن پيوند به متون ديگر يا حداقل چنين قابليتي است. بدين معنا که محتواي اينترنت حاوي لينکها يا پيوندهايي است که به گونهاي حاکي از ادامه يافتن اين محتوا در جاها و صفحات ديگر اينترنت است. حال نه الزاما به اين معنا که متنهاي ديگري به دنبال اين متن نوشته شدهاند يا که اين متن به دنبال آنها، بلکه در همين حد که صاحب اين سند اينترنتي، به هر دليل از مخاطبش ميخواهد که صفحات ديگر را نيز مورد بازديد قرار دهد و آن صفحات ديگر هم پيوند صفحات ديگري را در بر دارند و آن صفحات ديگر، صفحات ديگري را و ... الزامي بر پايان يافتن اين پيوندها يا تشکيل دوري در آنها نيست، به جز شبکهاي جهانشمول از متنها و پيوندها (که در مجموع، اَبَرمتن ناميده ميشوند) «World Wide Web» يا «تور جهانگستر» ناميده ميشود که با کمي اغماض نام اينترنت را ميتوان بر آن نهاد.
اين مفهومي است که سالها قبل و در ابتداي به پا شدن شبکه جهاني اينترنت، مورد نظر صاحبان و مخترعان آن بود. اما طي اين سالها مفاهيم دنياي اينترنت به گونهاي گسترش يافتهاند که اينترنت زيربناي فنآوريهاي به نام IT و ICT شده است. IT به معناي فنآوري اطلاعات و ICT به معناي فنآوري ارتباطات و اطلاعات و اين تغييرات چيزي نيستند به جز آن که بهتر است امروز پروتکل انتقال اطلاعات در اينترنت را به جاي HTTP و انتقال اَبَرمتن، HMTP يا «HyperMedia Transfer Protocol» به «معناي قرارداد انتقال اَبَررسانه» بناميم. به بيان ديگر، محتواي تور جهانگستر اينترنت از اَبَرمتن به اَبَررسانه تغيير ماهيت يا بهتر است بگوييم ارتقا يافته است. اين تغيير ماهيت موجب آن شده است وب از يک کانال ارتباطي انتخابي به گذرگاه اصلي اطلاعات و ارتباطات تبديل شود. اين تغيير مهايت را ميتوان تشبيه کرد ارتقاي ويندوز از نسخه ۳.۱ (که به عنوان يک رابط گرافيکي بر روي هسته DOS فعاليت ميکرد) به يک سيستم عامل اصلي مثلا در نسخه XP (که DOS به عنوان يک خادم بر روي آن عمل ميکند) به اين معنا که در آيندهاي خيلي نزديک، نميتوان بدون استفاده از اينترنت به فعاليت و ارتباط پرداخت و جامعه انساني، به جامعهاي اطلاعاتي تبديل خواهد شد.
حال غرض از بيان اين همه تفاصيل و مفاهيم غريب چه بود؟ اين را به زودي در مطلبي به عنوان ادامه اين مطلب، توضيح خواهم داد. فقط همين بس که «لينکدوني» را دريابيد تا عقب نماندهايد! (توصيه ميکنم براي آشنايي بهتر با مفهوم رسانه، نيمه اول «راه رفتن مرد مرده» را که به همين موضوع رسانه پرداخته است، دوباره مطالعه کنيد. اين مطلب قبلا به عنوان سرمقاله در شماره ۵۳ واحه منتشر شده است.)
? اصولا اين بحث که «انسان، موجودي است مختار» هيچ ربطي به جمله معروف فلاسفه يونان باستان که ميگفتند: «انسان حيوان ناطق است» ندارد. بيخود هم به دنبال ربطش نگرديد. حداکثر اين را ميتوان به دست آورد که انسان از روي اختيار صحبت ميکند، آن هم به شرطها و شروطها! با اين وجود هر چه تلاش کردم سکوت اختيار کنم، نگذاشت که نگذاشت. (حالا من نميگويم سيامک شايان، شما هم نفهميد) پس نتيجه اولي که ميگيريم اين است که اين فلاسفه خيلي هم راست و درست حکمت نميگفتهاند و براي انسان مدرن بايد بروند زعفران بسابند. (گزينه دومي مبني بر انسان نبودن ... اي بابا! ولش کنيد) فعلا که از سر اجبار بايد بنويسيم. واضح و مبرهن است که نوشتن، همان سخنراني مدرن است.
***
من که هر چه فکر کردم متوجه نشدم که چگونه ميتوان بعد از واژه پارسي «بهار» از پسوند عربي «يت» يا همان «ايه» استفاده کرد و به واژه غريب و نامأنوس بهاريه رسيد؟ از همين بابت از شمايي که اين را مجبور شدهاي از سر اجبار بخواني (وگرنه راست و حسيني، چرا داري اين را ميخواني!؟) عذر ميخواهم. سر جمع اين که سواد فارسي دارد فوران ميکند. بهار شده است ديگر ...
***
بعد از اين همه «دري وري از در و ديوار» فکر نميکنم ايرادي داشته باشد يک خورده هم در همين ارتباط با بهار بنويسم. اما باز هم بيربط نويسي جذابتر است. پس از اين همه سال من هنوز نفهميدهام که چرا بايد بهار را جشن بگيريم؟ مگر خودمان کار و زندگي نداريم که تا بهار ميشود ميرويم سر اين و آن به بهانه عيد و سال نو و بهار خراب ميشويم و لشگر بچهها را هم در سمت جالباسي آقاي ميزبان استقرار ميدهيم تا اسکناسهاي جديدالچاپ! (نگفتم به مناسبت بهار سواد دارد همين شکلي فوران ميکند) دو هزار توماني را به غنيمت بگيرند و از آن جا هم به سمت ميز مرکزي خانه حملهور شوند تا هر چه مغز است، از پسته و بادام تا نخودچي و حتي تخمه، از خانه جناب ميزبان عزيز فراري شود و دست آخر هم به پايگاه مسافرت تا پايان تعطيلات عقبنشيني ميکنيم! شما بگوييد اين انصاف است!؟
نوشته بهرنگ در
ساعت 5:28 PM
? چشمهايي براي فرياد کشيدن براي اکثر مردم و به خصوص قشر نوجوان و جوان، يکي از لذتبخشترين کارها، خريد کفش و لباس است. از ديگر سو همين قشر جوان و نوجوان ذاتا به دنبال نوجويي و متفاوت بودن است و در کنار آن به گروه دوستان همسال نيز گرايش فراواني دارد. در نتيجه اينکه بسياري از اوقات به تقليد از ديگران دست ميزنند و يک روز بلند ميشوي و ميبيني که فلان چيز «مد» شده است. هر چه هم جز آن بپوشي «جوات» است.
قاعده آن است که در يک گزارش جدي و نقد و بررسي بيطرفانه يک موضوع، احساسات گزارشگر کوچکترين مجالي براي طرح نيابند. اما نميتوانم اعتراف نکنم که براي من يکي از سختترين و عذابآورترين کارها، همين خريد کفش و لباس است. دليل آن هم بسيار ساده است. اين بار که رفته بودم يک کفش مردانه بخرم، پس از زير پا گذاشتن نصف شهر، آخر سر مجبور شدم چيزي را بخرم که دوست نداشتم. از قديمالايام جلوي کفشهاي مردانه قوس ملايمي داشت که با شکل پنجه پا متناسب بود. اما الان کفشهايي مد شده است که يا جلويشان پخ و صاف است، يا نوکهاي باريکي دارد شبيه به کفش جادوگرها!
امير، ۱۷ ساله و دانشآموز پيشدانشگاهي است. او ميگويد: «من هم چنين مشکلي براي خريد شلوار دارم. حدود يک سال است که اين شلوارهاي جين دمپا گشاد مد شده است و من اصلا از اين مدل خوشم نميآيد. اما هر جا هم بروي، جز اين پيدا نميشود. خيلي جالب است که آدم مجبور به انتخاب همين مدل است!» و سپس اضافه ميکند: «يک عمر به قيافه آدمهاي توي فيلمهاي زمان انقلاب ميخنديديم و به تيپشان جوات ميگفتيم با آن شلوارهاي دمپا گشاد لولهتفنگي؛ اما امروز اگر از همان شلوارها نپوشي، جوات هستي. واقعا مسخره نيست!؟»
در بازار گشتي ميزنم و با چند نفر از فروشندهها در هميبن مورد صحبت ميکنم. يکيشان نظرات بسيار جالبي دارد. او ميگويد: «مد کلا به نفع همه است. هم توليدکننده، هم فروشنده، هم خريدار»
- چه جالب! چطوري به نفع هر سه اينهاست!؟
«ببين! اول از همه به نفع توليد کننده است. چون ميداند بازار به چه چيزي علاقه دارد و ريسک توليد به کمترين حد ميرسد. دوم به نفع خريدار است. چون اولا به خاطر مد توليد کنندهها و فروشندهها تقريبا دارند يک چيز را توليد و عرضه ميکنند و مجبورند به رقابت با همديگر هستند و سود خود را در کمترين حد ممکن نگه دارند تا از دور بازار خارج نشوند. تمام اينها به معني کاهش قيمتهاست در ثاني خريدار ميداند چه چيزي را بايد انتخاب کند و از خريدي که کرده، پشيمان نميشود. اين وسط من فروشنده هم نفع ميبرم. چون هم با عوض شدن مد روز، تقاضاي خريد بالا ميرود و هم اين که با مشتري کمتر بايد کلکل کنم که اين را بخرد يا آن را»
البته خيلي زود هم کساني پيدا شدند که دقيقا عکس تمام حرفهاي آن فروشنده را به زبان آوردند.
نفر اول احسان، ۲۵ ساله، يک خريدار ناراضي و عصباني بود. وقتي نظرش را در مورد «مد» و سود و ضرر آن براي فروشنده و خريدار و ... پرسيدم، انگار که يک عمر درد را در چند جمله بيان کرده باشد، فرياد کشيد: «آقا! اين مد و مد بازي شده بهانه واسه اين فروشندهها که هي سر آدم کلاه بذارن و بنجلترين جنس ممکن رو به قيمتهاي سرسامآور به آدم بندازن. اول تو دهن آدم مياندازن که فلان چيز ميخواد مد بشه و بهمان هم چند وقته مده. حالا چند!؟ خداد تومن»
-يعني فکر ميکني اگه مد نبود، همه چيز ارزونتر بود!؟
«اين که معلومه. تا روي چيزي برچسب مد بودن ميزنن، فوري قيمتش دو سه برابر ميشه. حالا اينا چيزي نيست. سر قضيه مد و عوض شدنش، يه جورايي آدم مجبور ميشه لباس نوش رو چند ماه يک بار، عوض کنه. مني که سر مد بودن مجبور شدم يه کت و شلوار يقه انگليسي بخرم، دوباره چند ماه يا حداکثر يکي دو سال ديگه نميتونم بپوشمشون. چون اون موقع از مد تبديل شدهاند به جوات. اين وسط کي سود ميبره!؟ فروشنده و توليدکننده و من خريدار هي مجبورم محتويات جيبم رو بريزم تو صندوق آقايان»
در عوض يک فروشنده ديگر آرزو ميکند که اي کاش مد نبود: «ميريم جنس بخريم، ميبينيم همه يه طرح زدهاند و مجبوريم همون طرح رو بخريم. تا ميآييم بفروشيمشون، يه چيز ديگه مد شده و جنسهاي قبلي روي دستمون باد کرده»
شايد بشه يه جور ديگه هم به قضيه نگاه کرد. حميد که بعد از شش ماه، در يک شب کلا نونوار کرده، معتقد است: «اگه مد نبود، همين تغييرات هم توي لباس پوشيدن و سر و وضع مردم به وجود نمياومد و همه چيز تکراري ميشد. صد سال هم که ميگذشت، انگار که يک روز گذشته و واقعا تحمل تيپها سخت ميشد. در ضمن، من خودم چندان خوشسليقه نيستم. موقعي که يه چيزي مد ميشه، من هم مثل بقيه و از شر انگ بدسليقگي ، جواتي و غيره خلاص ميشم»
البته مثل اينکه نه تنها بين ما سر هيچ موضوعي توافق وجود ندارد که هيچ؛ همه با هم مخالفيم. نمونهاش اين که براي صحبتهاي حميد هم مخالف سرسختي پيدا شد. پويا ميگويد: «نگاه کن آقا! همه عين هم لباس پوشيدهاند. هيچ فرقي هم بينشان نيست. کسي هم شبيه بقيه رفتار و انتخاب نکند، بايد منتظر شنيدن هزار و يک جور متلک و ... باشد. حق انتخاب را هم از آدم گرفتهاند. جز مد، هيچ چيز پيدا نميشود و نميتوان شبيه به بقيه نپوشيد. اين وسط هم سليقه آدم هيچ نقشي ندارد. از اين چيزي که هست، چه خوشت بيايد، چه خوشت نيايد، بايد همين را بخري»
در فکر اين هستم که حق با کيست و حرف کدام گروه به واقعيت نزديکتر است که منظرهاي نظرم را جلب ميکند. جوانکي بيست و يکي دو ساله از کنارم عبور ميکند. يک شلوار بگي پوشيده است که قطرش، پنج شش برابر قطر پاي خودش است؛ روي پيراهنش، پيراهن ديگري پوشيده است که تمام دکمههاي آن باز هستند و نيمه عقبياش را در شلوارش جا داده است. يک دستمال سر سبزرنگ هم به دور سرش بسته است. گشاد گشاد راه ميرود و احتمالا احساس ميکند کلي Eminem است. نميتوانم به دمپاي گشاد شلوارهاي ديگران نخندم، اما ترجيح ميدهم به کفشي که پوشيدهام نگاه نکنم. مايي که ميخواستيم متفاوت با ديگران باشيم، همه مثل هم شدهايم.
بخندم يا بگريم!؟ مد با کيست؟
نوشته بهرنگ در
ساعت 11:38 AM
? دستها بالا برگههای روزنامه که نه، ویژهنامه را که ورق میزنی، بالاخره میرسی به حدود فامیلت و بعد از کلی خون دل خوردن و نذر کردن یک رکعت و دو رکعت و صد رکعت نماز، چند ماه روزه و فلان قدر تومان صدقه، نام جادوییات و رشتهای که قبول شدهای.
معدن آرزوهایت را کشف کردهای. شاید هم او تو را کشف کرده است. جایی که جز آرزو هیچ احساس و اسم دیگری آن قدر بزرگ نیست که بتواند وصفش کند. اما افسوس! افسوس و صد افسوس که تو معدن و گنج آروزهایت را در جایی دیگر کشف کردهای (شاید هم او که در جایی دیگر است، تو را کشف کرده است) بستگی دارد. مثل نمره که بعضی وقتها تو میگیری و بعضی وقتها معلم میدهد. برای بعضیها مانند این است که زحمت کشیدهاند و معدن طلایشان را پیدا کردهاند. آن هم کجا؟ سوئیس! این جماعت خوشند از رؤیای طلای سوئیسی. برخی هم به این نتیجه میرسند که رشتهای که قبول شدهاند بیشتر شبیه به معدن گرد و خاک است. آن هم گرد و خاک بورکینافاسویی!
به هر حال اینکه هیچ نباید تعجب کرد از اینکه مجبور شوی از ده پانزده روز بعد از آن لحظه جادویی، مهاجرت کنی به جایی دیگر، شهری دیگر، آسمانی دیگر و مردمی دیگر
حدود %30 پذیرفته شدگان دانشگاههای سراسری، کسانی هستند که در دانشگاه شهری دیگر قبول شدهاند و باید دور از خانه و خانواده تن به زندگی دانشجویی بدهند. گروه اندکی با خانوادهشان تغییر مکان میدهند، عدهای برای خود خانهای دست و پا میکنند و زندگی مجردی را در پیش میگیرند و عده بیشتری راه خود را به سمت خوابگاههای دانشجویی کج میکنند.
سخت است تحمل شرایط جدید. بعد از دو دهه زندگی در کنار خانواده و عادت به شرایط خانه و تقسیم وظایف در آن. به هر روی، آموختهای که تو نان بخری و درس بخوانی و تلویزیون نگاه کنی و دیگران غذا بپزند و ظرف بشویند و گردگیری کنند و رخت پهن کنند و برایت چایی هم بیاورند. اما اینجا اولین چیزی که میبینی، این است که دیگر کسی نه به تو امر میکند که برو نان بخر و نه کسی برای دیکته گفتن به خواهر کوچکت از تو خواهش میکند. اینجا آزاد آزادی! و چه خوب است این آزادی!
تو آزادی که هر وقت کلاس داشتی، شب زودتر بخوابی تا صبح به کلاست برسی. آزادی که سریال آخر شب را نگاه نکنی تا تمرینات تحویلیات را بنویسی. آزادی که از فوتبال عصر جمعه بگذری تا برای امتحان فردا درس بخوانی. تو آزادی خودت را به در بیخیالی بزنی و کلا درس را بیخیال شوی یا اینکه به صدای دور شونده همسایهای گوش کنی که راهرو را با حمام و خودش را با شجریان، اصفهانی، گروه آریان یا زبانم لال شادمهر عقیلی، اشتباه گرفته است و به این فکر کنی که چگونه میتوان از شعر «گل آفتابگردون» به عنوان تحقیق درس ادبیات استفاده کرد! خیلی سخت نگیر. خوشبختانه تو آزادی که جل و پلاست را جمع کنی و بروی جای خلوتتری درس بخوانی. اما متأسفانه خیلیها قبل از تو به این فکر افتادهاند و بعید است با یک روز و دو روز و یک هفته و دو هفته جایی را پیدا کنی که بشود درس خواند. آرام باشد و کسی قبل از تو به ذهنش نرسیده باشد.
خب، دیدم که داغی و فکر میکنی دانشگاه محل تحصیل و پژوهش است و توقع داری در خوابگاه درس بخوانی. ولی مهمتر از درس خواندن، زنده ماندن است.
برای زنده ماندن بشر به چه چیزهایی نیاز دارد؟ خب، اول از همه آب است که آزادی اگر گاه و بیگاه قطع بود، بروی تا فروشگاه خوابگاه و یک عدد نوشابه خنک سفارش بدهی و اگر گفت نداریم، آزادی که آبمیوه بخوری یا نوشابه یکبار مصرف در کمال آزادی. اگر هم فروشگاه تعطیل بود، آزادی که تشنگی را تحمل کنی. البته آماده میشوی جهت گرفتن روزه در تابستان که از همین دو سه سال دیگر شروع میشود.
بعد از آب میرسیم به غذا. آزادی تا هر وقت که سلفسرویس غذا میداد، گرسنهات شود و بروی غذا بخوری. همچنین آزادی که اگر زودتر گرسنهات شد، صبر کنی، غذای بیرون بخوری یا اینکه خودت غذا بپزی. آزاد هستی که اگر تا وقتی که غذا میدادند، گرسنه نشدی، تا فردا گرسنه بمانی، غذای حاضری بخوری، غذا بپزی یا چندین و چند انتخاب دیگر. برای صبحانهها، شام پنجشنبه و ناهار و شام جمعه هم که سلف بسته است و تو باز هم آزادی که یک گلی به سرت بمالی. اگر به تازگی وامها را داده باشند، میتوانی خودت را مهمان تریای خوابگاه کنی و صد رحمت بگویی به همان آشپز سلف که با کمتر از صد تومان به تو چلوکباب کوبیده میدهد که به هر حال شبیه غذاست و قابل خوردنتر از انواع ساندویچهای خوشمزه! و بهداشتی! تریا که باید بابتشان پول چند وعده غذای سلف را بدهی. به هر حال آزادی که هر چه را که دست و پولت رسید، بخوری. البته خب نباید توقع زیاد یا بیجایی هم داشته باشی. مثلا توقع لذت بردن از غذا
بعد از غذا نوبت میرسد به خواب. البته مشکل چندانی برای خوابیدن وجود ندارد. فقط خبری از تخت و رخت خواب، محیط ساکت و بیسر و صدا و دمای هوای مناسب نیست. ساعت دو شب سر و صدا آن قدر کم میشود که برای خوابیدن کافی است راه شنواییات را با پنبه و چوبپنبه مسدود کنی، دو عدد مسکن یا خوابآور قوی بخوری، چشمبند ببندی و به چهچهههای شهرام ناظری فکر کنی تا صدایی مزاحم خوابت نباشد. در زمستان تا جایی که میتوانی لباس تنت کنی و دست آخر فکر کنی زمین سفتی که رویش خوابیدهای یک تخت شاهانه است. در این صورت اگر تلاش کنی و در طول روز هم حسابی دویده باشی و از خستگی در حال مرگ باشی، احتمال دارد که بتوانی بخوابی. ولی در هر حال اگر در ظل گرما، شیر رادیاتور خراب باشد و هیچ جور نتوان از گرم کردن اتاق توسط آن جلوگیری کرد، دیگر خواب بیخواب. برو به فکر چاره باش که تا صبح از گرمازدگی مرحوم نشوی. البته یادآوری این نکته ضروری است که آزادی که مرحوم بشوی. به هر حال از سر و صدا نباید ناراحت شوی. چون دیگران هم آزادند که زندگی کنند و اگر تو با صدای آنان نمیتوانی بخوابی، احتمالا مشکل توست. زمین سخت و هوای بد را هم که باید تحمل کرد.
البته واضح و مبرهن است که آدمی به تمامی تن نیست و جز مادیات و خورد و خوراک، مسائل مهم دیگری هم وجود دارند. به هر حال برای تو که دیگر از قشر تحصیلکرده و فرهیخته جامعه به حساب میآیی، مسائل مهمتر از غذا و خواب و آب، بسیارند.
تو آزادی که هر وقت خواستی با پول خودت به زیارت بروی. البته شبهای جمعه را میتوانی در معیت دوستان و آشنایان و همسایگان، مشرف شوی. ولی چند ماهی است پول دانشگاه تمام شده و پول سرویس حرم را خودت باید بدهی. آن هم چه سرویسی!؟ یک لیتر هوا و چند صد نفر آدم در یک اتوبوس فشرده میشوند و معمولا آنچه بعد از رفت و برگشت از آنها باقی میماند، هواست به میزان هیچی و کلی هم کنسانتره آدم!
نماز را میتوانی با صدای سریال مسافری از هند بخوانی و جمعهها هم با غریو شادی برای گلزنی علی دایی، غرق در معنویت شوی. به هر حال نمازخانه و سالن تلویزیون یکی است. باید تحمل کرد.
آزادی که عادت کنی روزههایت را با ایستادن در صف، یک ساعت دیرتر افطار کنی و جز این مشکل چندانی برای افطار نیست. اما برای سحری سه راه داری. اولی اینکه ساعت 11 شب، سحریات را داغ داغ صرف کنی (البته نه خیلی داغ و تازه، میشود گفت نیمگرم) میتوانی بگیریاش و صبح سرد سرد بخوری یا آن قدر در صف گاز بایستی که اذان را بگویند و تو بمانی و سحری سرد روی دست باد کردهات. انسان در کل باید در جوانی بیشتر به خود سختی بدهد تا در روزگار پیری کمتر سختیها اذیتش کنند.
از این گونه مسائل که بگذریم میرسیم به بحث دوری از خانه و خانواده. با ظهور و گسترش وسایل جدید ارتباط از قبیل تلفن، موبایل و احتمالا ایمیل، دیگر نامه نوشتن از مد افتاده است و کسی برای خانه نامه نمینویسد و بالعکس. البته اگر هم بنویسد خبری از رسیدنش نیست، هست؟ ایمیل که خدا پدر مادرش را بیامرزد. موبایل هم که اگر داشتی، دانشگاه نمیآمدی. برای استفاده از تلفن دو راه است. یکی اینکه خانواده زنگ بزند. برای این کار لازم است که آنها دوستت داشته باشند، خیلی دوستت داشته باشند و باز هم بیشتر دوستت داشته باشند. چون پس از دردسر گرفتن کد و هزار و یک جور اشغالی و مسدود بودن مسیر، میرسیم به بحث شیرین اشغال بودن شمارهها و اشغال بودن مجددشان و اشغال بودنشان برای بار هزارم. تازه اگر بعد از چهار ساعت و نیم بالاخره صدای شادیآفرین زنگ خوردن تلفن تلفنخانه خوابگاه به گوش خاندان محترم شما برسد، از کجا معلوم که کسی بردارد؟ اصلا فرض محال اینکه تلفنچی خوشاخلاق! خوابگاه گوشی را بردارد و آنها هم داخلی را بگویند و صد البته اشغال هم نباشد، گوشی زنگ میخورد و باید جوانمردی پیدا شود و همت کند آن را بردارد و انشالله که تو را صدا بزند. البته معمولا همان موقع تو یک توک پا رفتهای تا اتاق یکی از همکلاسان محترم، کتاب یا جزوهای بگیری و اتاق تشریف نداری و این یعنی... من پیشنهاد میکنم از آزادیت استفاده کن و تو زنگ بزن. به هر حال بزرگتری گفتهاند، کوچکتری گفتهاند دیگر. باز هم این جور نیست که برای زنگ زدن به خانه مجبور باشی. میتوانی از مخابرات زنگ بزنی یا که از تلفن کارتی استفاده کنی. مخابرات که بروی، میبینی دو باجه است و هفتصد و نود و دو نفر آدم منتظر. بعد از چند سال دندان روی جگر و کلیه و معده گذاشتن و تحمل مکالمههای نیمساعته دوستان، نوبت به تو میرسد. شانس بیاوری که خانه باشند و بیدار، تلفن هم مشغول نباشد. بعد از گذشت پانزده ثانیه همه داد میزنند «آقا بیا بیرون» با این فرصت طولانی معمولا تو خوبی و همه خوبند و دیگر هیچ، خداحافظ! البته آزادی حکم میکند که تو بتوانی از مزایای تلفن کارتی استفاده کنی. هر چند که کو کارت!؟ بعضی مواقع چنان نایاب است که باید از دستفروشهای طرفهای حرم و به قیمتهای نجومی ابتیاعش کنی و گاهی آن قدر زیاد است که حتی قصابی هم کارت تلفن آورده و ده درصد هم تخفیف میدهد. البته معمولا این موقعی است که خانواده از فرصت استفاده کرده باشند و به مسافرت یک هفتهای رفته باشند. کارت هم که داشته باشی، برای هر پنج هزار نفر یک تلفن کارتی گذاشتهاند و قضایا به مانند مخابرات تکرار میشود. فرقش این است که در فضای باز باید منتظر بایستی و باد و باران و بوران و برف هم نباید موجب دلسردیت شود. خب دیگر، زندگی سخت است.
با این وضعیت تلفن زدن چندان درد دلی را هم نمیتوانی خالی کنی. آزادی که با دوستت، هماتاقیت، همشهریت یا هر غریبهای درد دل کنی. البته آنها هم آزادند که همان را برایت دست بگیرند و مسخرهات کنند. پس آزادی که هر چه داری، به هیچکس نگویی و با خودت درد دل کنی، افسرده شوی و حتی خودکشی کنی. در خوابگاه آزادی که خودکشی کنی.
آزادی که با هماتاقیات یا اصلا همه، بسازی یا بنای ناسازگاری بگذاری. آزادی که هزار و یک چیز مختلف یاد بگیری، خوب یا بد. آزادی که عاشق شوی. آزادی به تو خوش بگذرد یا نگذرد. آزادی که با بازیها و شوخیها وقتت را پر کنی یا با گوشهگیری به قصد درس خواندن، سیگار کشیدن یا ... آزادی که یاد بگیری با همه چیز و همه کس کنار بیایی. آزادی که بهتر شوی یا بدتر.
اما در هر حال بعد از این چند سال دیگر بچه نیستی و بزرگ شدهای. آزادی که خوب باشی یا بد. آزادی که راه زندگیت را انتخاب کنی. اما هر چه کنی، باز هم چند سال، چند ماه، یا حتی چند روز که از فارغالتحصیلیات بگذرد، یک دنیا خاطره زیر بغل داری و تجربه. باز هم آزادی که خوشحال باشی از پایانش یا تأسف بخوری.
همه اینها را گفتم، اما دو چیز را نگفتم. یکی اینکه تمام این آزادیها را با گربهها شریکی. دوم اینکه در مجموع شما نه تنها آزاد نیستی، که دستگیر شدهای. حرف هم نمیزنی که حالا بگویم در دادگاه علیه خودت استفاده میشود یا که نمیشود. یک کلام:
در این بهشت آزادی، دستها بالا
نوشته بهرنگ در
ساعت 3:54 PM