من نويسنده خوبي نيستم. تمام تجربه نويسندگيم هم، مال همين چند ماهه است. اينجا از چيزهايي مينويسم که فکر ميکنم ممکنه بعدا خودم، يا الان بقيه، از خوندنشون يه فايدهاي ببرن، چه خنده باشه، چه گريه؛ چه تاسف چه رضايت؛ چه ياد گرفتن و چه از ياد بردن...
? دستها بالا برگههای روزنامه که نه، ویژهنامه را که ورق میزنی، بالاخره میرسی به حدود فامیلت و بعد از کلی خون دل خوردن و نذر کردن یک رکعت و دو رکعت و صد رکعت نماز، چند ماه روزه و فلان قدر تومان صدقه، نام جادوییات و رشتهای که قبول شدهای.
معدن آرزوهایت را کشف کردهای. شاید هم او تو را کشف کرده است. جایی که جز آرزو هیچ احساس و اسم دیگری آن قدر بزرگ نیست که بتواند وصفش کند. اما افسوس! افسوس و صد افسوس که تو معدن و گنج آروزهایت را در جایی دیگر کشف کردهای (شاید هم او که در جایی دیگر است، تو را کشف کرده است) بستگی دارد. مثل نمره که بعضی وقتها تو میگیری و بعضی وقتها معلم میدهد. برای بعضیها مانند این است که زحمت کشیدهاند و معدن طلایشان را پیدا کردهاند. آن هم کجا؟ سوئیس! این جماعت خوشند از رؤیای طلای سوئیسی. برخی هم به این نتیجه میرسند که رشتهای که قبول شدهاند بیشتر شبیه به معدن گرد و خاک است. آن هم گرد و خاک بورکینافاسویی!
به هر حال اینکه هیچ نباید تعجب کرد از اینکه مجبور شوی از ده پانزده روز بعد از آن لحظه جادویی، مهاجرت کنی به جایی دیگر، شهری دیگر، آسمانی دیگر و مردمی دیگر
حدود %30 پذیرفته شدگان دانشگاههای سراسری، کسانی هستند که در دانشگاه شهری دیگر قبول شدهاند و باید دور از خانه و خانواده تن به زندگی دانشجویی بدهند. گروه اندکی با خانوادهشان تغییر مکان میدهند، عدهای برای خود خانهای دست و پا میکنند و زندگی مجردی را در پیش میگیرند و عده بیشتری راه خود را به سمت خوابگاههای دانشجویی کج میکنند.
سخت است تحمل شرایط جدید. بعد از دو دهه زندگی در کنار خانواده و عادت به شرایط خانه و تقسیم وظایف در آن. به هر روی، آموختهای که تو نان بخری و درس بخوانی و تلویزیون نگاه کنی و دیگران غذا بپزند و ظرف بشویند و گردگیری کنند و رخت پهن کنند و برایت چایی هم بیاورند. اما اینجا اولین چیزی که میبینی، این است که دیگر کسی نه به تو امر میکند که برو نان بخر و نه کسی برای دیکته گفتن به خواهر کوچکت از تو خواهش میکند. اینجا آزاد آزادی! و چه خوب است این آزادی!
تو آزادی که هر وقت کلاس داشتی، شب زودتر بخوابی تا صبح به کلاست برسی. آزادی که سریال آخر شب را نگاه نکنی تا تمرینات تحویلیات را بنویسی. آزادی که از فوتبال عصر جمعه بگذری تا برای امتحان فردا درس بخوانی. تو آزادی خودت را به در بیخیالی بزنی و کلا درس را بیخیال شوی یا اینکه به صدای دور شونده همسایهای گوش کنی که راهرو را با حمام و خودش را با شجریان، اصفهانی، گروه آریان یا زبانم لال شادمهر عقیلی، اشتباه گرفته است و به این فکر کنی که چگونه میتوان از شعر «گل آفتابگردون» به عنوان تحقیق درس ادبیات استفاده کرد! خیلی سخت نگیر. خوشبختانه تو آزادی که جل و پلاست را جمع کنی و بروی جای خلوتتری درس بخوانی. اما متأسفانه خیلیها قبل از تو به این فکر افتادهاند و بعید است با یک روز و دو روز و یک هفته و دو هفته جایی را پیدا کنی که بشود درس خواند. آرام باشد و کسی قبل از تو به ذهنش نرسیده باشد.
خب، دیدم که داغی و فکر میکنی دانشگاه محل تحصیل و پژوهش است و توقع داری در خوابگاه درس بخوانی. ولی مهمتر از درس خواندن، زنده ماندن است.
برای زنده ماندن بشر به چه چیزهایی نیاز دارد؟ خب، اول از همه آب است که آزادی اگر گاه و بیگاه قطع بود، بروی تا فروشگاه خوابگاه و یک عدد نوشابه خنک سفارش بدهی و اگر گفت نداریم، آزادی که آبمیوه بخوری یا نوشابه یکبار مصرف در کمال آزادی. اگر هم فروشگاه تعطیل بود، آزادی که تشنگی را تحمل کنی. البته آماده میشوی جهت گرفتن روزه در تابستان که از همین دو سه سال دیگر شروع میشود.
بعد از آب میرسیم به غذا. آزادی تا هر وقت که سلفسرویس غذا میداد، گرسنهات شود و بروی غذا بخوری. همچنین آزادی که اگر زودتر گرسنهات شد، صبر کنی، غذای بیرون بخوری یا اینکه خودت غذا بپزی. آزاد هستی که اگر تا وقتی که غذا میدادند، گرسنه نشدی، تا فردا گرسنه بمانی، غذای حاضری بخوری، غذا بپزی یا چندین و چند انتخاب دیگر. برای صبحانهها، شام پنجشنبه و ناهار و شام جمعه هم که سلف بسته است و تو باز هم آزادی که یک گلی به سرت بمالی. اگر به تازگی وامها را داده باشند، میتوانی خودت را مهمان تریای خوابگاه کنی و صد رحمت بگویی به همان آشپز سلف که با کمتر از صد تومان به تو چلوکباب کوبیده میدهد که به هر حال شبیه غذاست و قابل خوردنتر از انواع ساندویچهای خوشمزه! و بهداشتی! تریا که باید بابتشان پول چند وعده غذای سلف را بدهی. به هر حال آزادی که هر چه را که دست و پولت رسید، بخوری. البته خب نباید توقع زیاد یا بیجایی هم داشته باشی. مثلا توقع لذت بردن از غذا
بعد از غذا نوبت میرسد به خواب. البته مشکل چندانی برای خوابیدن وجود ندارد. فقط خبری از تخت و رخت خواب، محیط ساکت و بیسر و صدا و دمای هوای مناسب نیست. ساعت دو شب سر و صدا آن قدر کم میشود که برای خوابیدن کافی است راه شنواییات را با پنبه و چوبپنبه مسدود کنی، دو عدد مسکن یا خوابآور قوی بخوری، چشمبند ببندی و به چهچهههای شهرام ناظری فکر کنی تا صدایی مزاحم خوابت نباشد. در زمستان تا جایی که میتوانی لباس تنت کنی و دست آخر فکر کنی زمین سفتی که رویش خوابیدهای یک تخت شاهانه است. در این صورت اگر تلاش کنی و در طول روز هم حسابی دویده باشی و از خستگی در حال مرگ باشی، احتمال دارد که بتوانی بخوابی. ولی در هر حال اگر در ظل گرما، شیر رادیاتور خراب باشد و هیچ جور نتوان از گرم کردن اتاق توسط آن جلوگیری کرد، دیگر خواب بیخواب. برو به فکر چاره باش که تا صبح از گرمازدگی مرحوم نشوی. البته یادآوری این نکته ضروری است که آزادی که مرحوم بشوی. به هر حال از سر و صدا نباید ناراحت شوی. چون دیگران هم آزادند که زندگی کنند و اگر تو با صدای آنان نمیتوانی بخوابی، احتمالا مشکل توست. زمین سخت و هوای بد را هم که باید تحمل کرد.
البته واضح و مبرهن است که آدمی به تمامی تن نیست و جز مادیات و خورد و خوراک، مسائل مهم دیگری هم وجود دارند. به هر حال برای تو که دیگر از قشر تحصیلکرده و فرهیخته جامعه به حساب میآیی، مسائل مهمتر از غذا و خواب و آب، بسیارند.
تو آزادی که هر وقت خواستی با پول خودت به زیارت بروی. البته شبهای جمعه را میتوانی در معیت دوستان و آشنایان و همسایگان، مشرف شوی. ولی چند ماهی است پول دانشگاه تمام شده و پول سرویس حرم را خودت باید بدهی. آن هم چه سرویسی!؟ یک لیتر هوا و چند صد نفر آدم در یک اتوبوس فشرده میشوند و معمولا آنچه بعد از رفت و برگشت از آنها باقی میماند، هواست به میزان هیچی و کلی هم کنسانتره آدم!
نماز را میتوانی با صدای سریال مسافری از هند بخوانی و جمعهها هم با غریو شادی برای گلزنی علی دایی، غرق در معنویت شوی. به هر حال نمازخانه و سالن تلویزیون یکی است. باید تحمل کرد.
آزادی که عادت کنی روزههایت را با ایستادن در صف، یک ساعت دیرتر افطار کنی و جز این مشکل چندانی برای افطار نیست. اما برای سحری سه راه داری. اولی اینکه ساعت 11 شب، سحریات را داغ داغ صرف کنی (البته نه خیلی داغ و تازه، میشود گفت نیمگرم) میتوانی بگیریاش و صبح سرد سرد بخوری یا آن قدر در صف گاز بایستی که اذان را بگویند و تو بمانی و سحری سرد روی دست باد کردهات. انسان در کل باید در جوانی بیشتر به خود سختی بدهد تا در روزگار پیری کمتر سختیها اذیتش کنند.
از این گونه مسائل که بگذریم میرسیم به بحث دوری از خانه و خانواده. با ظهور و گسترش وسایل جدید ارتباط از قبیل تلفن، موبایل و احتمالا ایمیل، دیگر نامه نوشتن از مد افتاده است و کسی برای خانه نامه نمینویسد و بالعکس. البته اگر هم بنویسد خبری از رسیدنش نیست، هست؟ ایمیل که خدا پدر مادرش را بیامرزد. موبایل هم که اگر داشتی، دانشگاه نمیآمدی. برای استفاده از تلفن دو راه است. یکی اینکه خانواده زنگ بزند. برای این کار لازم است که آنها دوستت داشته باشند، خیلی دوستت داشته باشند و باز هم بیشتر دوستت داشته باشند. چون پس از دردسر گرفتن کد و هزار و یک جور اشغالی و مسدود بودن مسیر، میرسیم به بحث شیرین اشغال بودن شمارهها و اشغال بودن مجددشان و اشغال بودنشان برای بار هزارم. تازه اگر بعد از چهار ساعت و نیم بالاخره صدای شادیآفرین زنگ خوردن تلفن تلفنخانه خوابگاه به گوش خاندان محترم شما برسد، از کجا معلوم که کسی بردارد؟ اصلا فرض محال اینکه تلفنچی خوشاخلاق! خوابگاه گوشی را بردارد و آنها هم داخلی را بگویند و صد البته اشغال هم نباشد، گوشی زنگ میخورد و باید جوانمردی پیدا شود و همت کند آن را بردارد و انشالله که تو را صدا بزند. البته معمولا همان موقع تو یک توک پا رفتهای تا اتاق یکی از همکلاسان محترم، کتاب یا جزوهای بگیری و اتاق تشریف نداری و این یعنی... من پیشنهاد میکنم از آزادیت استفاده کن و تو زنگ بزن. به هر حال بزرگتری گفتهاند، کوچکتری گفتهاند دیگر. باز هم این جور نیست که برای زنگ زدن به خانه مجبور باشی. میتوانی از مخابرات زنگ بزنی یا که از تلفن کارتی استفاده کنی. مخابرات که بروی، میبینی دو باجه است و هفتصد و نود و دو نفر آدم منتظر. بعد از چند سال دندان روی جگر و کلیه و معده گذاشتن و تحمل مکالمههای نیمساعته دوستان، نوبت به تو میرسد. شانس بیاوری که خانه باشند و بیدار، تلفن هم مشغول نباشد. بعد از گذشت پانزده ثانیه همه داد میزنند «آقا بیا بیرون» با این فرصت طولانی معمولا تو خوبی و همه خوبند و دیگر هیچ، خداحافظ! البته آزادی حکم میکند که تو بتوانی از مزایای تلفن کارتی استفاده کنی. هر چند که کو کارت!؟ بعضی مواقع چنان نایاب است که باید از دستفروشهای طرفهای حرم و به قیمتهای نجومی ابتیاعش کنی و گاهی آن قدر زیاد است که حتی قصابی هم کارت تلفن آورده و ده درصد هم تخفیف میدهد. البته معمولا این موقعی است که خانواده از فرصت استفاده کرده باشند و به مسافرت یک هفتهای رفته باشند. کارت هم که داشته باشی، برای هر پنج هزار نفر یک تلفن کارتی گذاشتهاند و قضایا به مانند مخابرات تکرار میشود. فرقش این است که در فضای باز باید منتظر بایستی و باد و باران و بوران و برف هم نباید موجب دلسردیت شود. خب دیگر، زندگی سخت است.
با این وضعیت تلفن زدن چندان درد دلی را هم نمیتوانی خالی کنی. آزادی که با دوستت، هماتاقیت، همشهریت یا هر غریبهای درد دل کنی. البته آنها هم آزادند که همان را برایت دست بگیرند و مسخرهات کنند. پس آزادی که هر چه داری، به هیچکس نگویی و با خودت درد دل کنی، افسرده شوی و حتی خودکشی کنی. در خوابگاه آزادی که خودکشی کنی.
آزادی که با هماتاقیات یا اصلا همه، بسازی یا بنای ناسازگاری بگذاری. آزادی که هزار و یک چیز مختلف یاد بگیری، خوب یا بد. آزادی که عاشق شوی. آزادی به تو خوش بگذرد یا نگذرد. آزادی که با بازیها و شوخیها وقتت را پر کنی یا با گوشهگیری به قصد درس خواندن، سیگار کشیدن یا ... آزادی که یاد بگیری با همه چیز و همه کس کنار بیایی. آزادی که بهتر شوی یا بدتر.
اما در هر حال بعد از این چند سال دیگر بچه نیستی و بزرگ شدهای. آزادی که خوب باشی یا بد. آزادی که راه زندگیت را انتخاب کنی. اما هر چه کنی، باز هم چند سال، چند ماه، یا حتی چند روز که از فارغالتحصیلیات بگذرد، یک دنیا خاطره زیر بغل داری و تجربه. باز هم آزادی که خوشحال باشی از پایانش یا تأسف بخوری.
همه اینها را گفتم، اما دو چیز را نگفتم. یکی اینکه تمام این آزادیها را با گربهها شریکی. دوم اینکه در مجموع شما نه تنها آزاد نیستی، که دستگیر شدهای. حرف هم نمیزنی که حالا بگویم در دادگاه علیه خودت استفاده میشود یا که نمیشود. یک کلام:
در این بهشت آزادی، دستها بالا
نوشته بهرنگ در
ساعت 3:54 PM