من نويسنده خوبي نيستم. تمام تجربه نويسندگيم هم، مال همين چند ماهه است. اينجا از چيزهايي مينويسم که فکر ميکنم ممکنه بعدا خودم، يا الان بقيه، از خوندنشون يه فايدهاي ببرن، چه خنده باشه، چه گريه؛ چه تاسف چه رضايت؛ چه ياد گرفتن و چه از ياد بردن...
? رهايمان کنيد
هر ساله در چنين ايامي تب و تاب اعلام نتايج کنکور، دانشآموزان کنکوري و پشتکنکوري و البته خانوادههايشان را فرا ميگيرد. نزديک به يک و نيم ميليون کنکوري و به همراه خانوادههايشان چيزي در حدود حداقل ۸ ميليون نفر.
امروز کنکور منبع درآمد دهها هزار نفر از شهروندان ايراني است. شايد هم بيش از اين ارقام و چند برابر اين تعداد هم کنکور در گذران زندگيشان نقش عمدهاي دارد. کنکور هم درآمدزا شده و هم اشتغالزا موردي که هيچگاه نبايد فراموشش کرد.
اين سالها تقريبا هر دانشآموز کنکوري، حدود يک سال را به طور کامل به درس خواندن براي کنکور ميپردازد و اگر ميانگين ۸ ساعت در روز (درس خواندن به همراه کلاسهاي رسمي و کمکآموزشي) وقت گذاشتن براي کنکور را در ۳۶۵ روز ضرب کنيم به عدد ۲۹۲۰ ساعت ميرسيم يا چيزي در حدود ۳۰۰۰ ساعت! واقعا عدد بزرگي است.
از بين خيل کنکوريان هر سال، چيزي در حدود بيست درصدشان به سرمنزل مقصود ميرسند و مابقي تنها وقت و پول و عمر خويش را به هدر دادهاند. يعني بيش از سه هزار ميليارد ساعت (۳۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ ساعت)
انتخاب رشته دانشگاهي، مرحله بسيار مرحله حساسي از تحصيل است. بايد توجه کرد که اگر کسي با هدف درس خواندن و استفاده به دانشگاه وارد شود، بالطبع براي آينده شغلياش بايد از تخصصي که در دانشگاه کسب کرده، استفاده کند و شغل آينده او هر آينه نشأت گرفته از رشته تحصيلياش در دانشگاه است. حتي گرايش نيز بسيار تاثيرگذار خواهد بود. کسي که مهندسي متالوژي را با گرايش صنعتي بخواند، در کارگاه و کارخانه مشغول به کار خواهد شد و کسي که در گرايش استخراجي اين رشته تحصيل کند، بايد راه معدن را در پيش بگيرد. همچنين است فرق روانشناسي با گرايش باليني و روانشناسي با گرايش آموزش کودکان پيشدبستاني. در دانشگاه راهها به شدت از هم جدا ميشود. چه در ورود به آن، چه در خروجي آن و بازار کار. انتخاب رشته شايد حساسترين برهه در طول دوران تحصيل باشد.
جالب توجه آن که درصد بسيار زيادي از قبوليها، انتخاب رشتهشان به صورت «هر چه شد، فقط قبول بشم» است. انتخاب رشته هفتم دانشگاه آزاد (رشته انتخابي توسط خود دانشگاه) را نيز بايد در نظر داشت. جايي که دانشگاه تصميم ميگيرد که داوطلب در چه رشتهاي و کدام واحد تحصيل کني، نه استعداد، علاقه يا انتخاب شخص
از ميان همانهايي هم که انتخاب را به دست سرنوشت (انتخاب دانشگاه يا مراکز انتخاب رشته) نسپردهاند و خودشان رأسا اقدام به انتخاب رشته کردهاند، واقعا چه تعدادشان انتخاب کردهاند و به اجبار تن به رشتهاي در ندادهاند!؟ پرواضح است که بسياري انتخاب رشتهشان را با معيارهايي نظير حرف مردم، علاقه پدر و مادر و صد البته نام دهنپرکن رشته و امکان قبولي در آن، صورت دادهاند. هيچکدام از اينها معيار تعيين سرنوشت خوبي است!؟
واقعا چقدر از قبوليها از محتواي رشتهشان و همچنين کار آيندهشان خبر داشتهاند؟ چه تعداد از آنهايي که به دانشگاه پا گذاشتند، مسير خود را عوض کردند؟ اين از چه روست؟ ناآگاهي پيشين، انتخاب احساساتي، تغييرات جامعه و بازار کار!؟
چه تعداد از رشتههايي که تأسيس کردهايم، فيالواقع کارايي، کاربرد يا که کارآفريني داشتهاند!؟نسبت تعداد فارغالتحصيلان رشتهها چطور!؟ آيا متناسب بوده است؟ يا که در آينده دچار انباشتگي نيروي متخصص بيکار در برخي زمينهها و از آن سو، خلأ و کمبود نيرو در برخي ديگر از زمينهها بايد باشيم؟ حقيقت آن است که سنجش نسبت ظرفيت پذيرش دانشگاهها، شق دوم را به ذهن متبادر ميکند. جايي که پذيرش رشتههاي علوم انساني (که رشتههاي ماهيتا خدماتي هستند) نسبت به رشتههاي کاربردي و کارآفرين،واقعا نامتناسب و در يک کلام زياد است. اين بيانگر آن خواهد بود که در آيندهاي نه چندان دور، بسياري از فارغالتحصيلان اين گونه رشتهها در زمينه تخصصي خود مشغول به کار نخواهند شد. يا بيکار خواهند ماند يا از تحصيلشان استفادهاي نخواهند برد و در خارج از زمينههاي تخصصيشان به کار خواهند پرداخت. براي برخي رشتهها هم که جز تحقيق، واقعا زمينه کارياي نميتوان در نظر گرفت. پاسخ فارغالتحصيلان اين رشتهها چه خواهد بود؟
کشور ما در مرحله رشد اقتصادي قرار دارد و تا مدتها بايد شاهد گسترش زمينهها و واحدهاي کاري (توليدي و خدماتي) باشيم. اگر از دانشگاه بگذريم و به بخش توليد (صنعت و کشاورزي) وارد شويم، به وضوح ميبينيم که در صورت سرمايهگذاري و ايجاد و گسترش واحدهاي جديد، بيش از آن که به متخصصان دانشگاهي و اصطلاحا مهندسان، نياز داشته باشيم، به تکنيسينها و افرادي که کاري را نه به صورت تئوري، که به صورت کاملا عملي و کاربردي بلد باشند، نيازمنديم. اما سالهاست که اين افراد، نه در محيطهاي آموزشي، که در محل کار خود تربيت ميشوند. اين يعني به هدر رفتن وقت، هزينه و همچنين آموزشهايي که در طول دوران تحصيل انجام گرفتهاند، بي آن که استفادهاي در پي داشته باشند. در ضمن شايد اکثر کساني که اينگونه به اين تخصصها رسيدهآند، بي هيچ انتخابي وارد شده باشند. زيرا اين شخص پيش از اين کارگر سادهاي بيش نبوده است.
دوباره برگرديم به بحث کنکور. خوب ميدانيم که هر سال حداقل يک ميليون و دويست هزار نفر، در کنکور قبول نميشوند و پشت درهاي بسته ميمانند. حال چه بايد کرد!؟
چند راه هست. شايد اولين و سادهترين آنها اين باشد که مثلا ظرفيت پذيرش دانشگاها را پنج برابر کنيم تا همه قبول شوند. خوب ميدانيم که اولا در اين رقابت سخت و طاقتفرسا، براي بسياري، بيش از آن که رقابت در قبول شدن يا قبول نشدن باشد، رقابت در رشته و دانشگاه قبولي است. خيلي از کساني هستند که اگر مثلا پزشکي دانشگاه تهران قبول نميشدند، حاضر نبودند کارداني مامايي در دانشگاه آزاد واحد نورآباد ممسني درس بخوانند. پس حتي اگر ظرفيتها را هم با تعداد داوطلبان نزديک کنيم، باز هم تب و تاب کاهش نمييابد و البته ظرفيتها ممکن است پر نشوند. اما به فرض هم اين کار را کرديم. مسئله مهم اين است که هيچ مهندس عمراني حاضر نميشود به عنوان بنا زير دست مهندس ديگري کار کند، چه برسد به کارگر. در توليد و صنعت به جد شاهد کمبود کارگر ساده، نيمهماهر و ماهر خواهيم بود. مهندساني که تکنيسيني ندارند. اين يعني عدم کارايي
راه دوم اين است که به وضع موجود ادامه دهيم و افراد يا از طريق دانشگاه و تخصص عالي وارد بازار کار شوند يا اينکه بدون هرگونه تخصصي پاي به اين دامنه بگذارند. بالطبع بيکاري بيدليل نمخواهد بود. چيزي بلد نيستي، چيزي ميخواهي بياموزي!؟ سالهاست تجربه و امکان تجربهاندوزي در طول کار از اقتصاد دنيا رخت بر بسته است. بايد چنته پري داشته باشي، يا از سرمايه يا از کارمايه
راه سوم تنها يک پيشنهاد است. پيشنهادي که هنوز پس از سالها ضرورتش را به خاطر نياوردهايم و روزي به ياد خواهيم آورد. روزي که در تلاش براي کاهش شمار بيکاران باشيم. روزي که شايد دير باشد. زيرا که بايد فرهنگمان را نيز اصلاح کنيم.
ايرانيهاي که از کشور خارج ميشوند و براي تحصيل يا کسب درآمد به کشورهاي اروپايي، آمريکاي شمالي يا آسياي جنوب شرق، ميروند، به راحتي و با آسودگي هر چه تمامتر دست به انجام کارهايي ميزنند که شايد در ايران به هيچ قيثمتي حاضر به انجام آنها نشوند. آنان ميگويند اگر تن به هر کاري ميدهيم، به اين دليل است که در اينجا کار، عار نيست.
راست ميگويند. در ايران کار عار است و شأن کاري يک پزشک با يک باغبان يا نظافتچي يا حتي يک جوشکار ماهر، بسيار فرق ميکند. طبيعي است که بچههاي ما هميشه تنها به دنبال آنها باشند و هيچگاه، حتي اگر بدانند نميتوانند وارد دانشگاه شوند، روي به آموزش غير تئوري (آموزش فن) نشوند. بايد به جامعه بقبولانيم که کار عار نيست، سپس براي آموزش فني ، عملي و حرفهاي ارزش قائل شويم و بخش اعظم فرزندان را به اين سمت هدايت کنيم که به جاي آموختن تئوريهايي که در صورت عدم ادامه، هيچ کاربردي ندارند، بيايند و از ابتدا شغلي بياموزند.
در اين باره بيشتر بحث خواهيم کرد
نوشته بهرنگ در
ساعت 9:56 PM
در آغاز فقط سکوت بود در پهنا دشت هیچ. در هیچستانی به بی صوت و بی زمان ، بی بعد و بی مکان و خالق ناخالقی بی سود و بی زیان. انباشته، در هم فشرده و سنگین تر از سکوت، مانند ذره ای در بی زمانکده ای در حجم هیچ... و آغاز را تا پایان فاصله ای هیچ تر.
درهم فشرده، در هم شکسته از سنگینی سکوت... ساکت صدا و خالق صدا و هیچ همواره یک ندا.
خود آمده صدا، خود آمده سخن، خود آمده زبان، خود آمده زمان، خود آمده خدا.
خالق زبان گشود در بعد بی مکان عاری ز هر زمان، خود بوده هیچ، خود هست هیچ، خود نیست هیچ. هستی زمان گرفت، نیستی چو جامه شد، نیستی چو خانه شد در بی مکان هیچ. هستی درون او در جایگاه بعد، خالق مکان گرفت. هستی ادامه یافت..... تا نیست رفت.
زینب جان (zeynabjan.persianblog.com)
----------------------------------------------
نیاز
يك روز صبح كه از ورزش صبحگاهي برميگشتم، كاميون زباله در كنارم ايستاد. ابتدا فكر كردم راننده ميخواهد آدرسي را بپرسد. ولي او عكس پسربچه زيبايي را نشان داد و گفت: «اين عكس نوهام است كه در بيمارستان بستري است.» فكر كردم به كمك مالي نياز دارد. پس كيف پولم را درآوردم تا به او كمك كنم.ولي نياز او فراتر از پول بود.
با اميدواري گفت: «سر راه از همه خواهش كردم براي سلامتي نوهام دعا كنند. لطفاً شما هم برايش دعا كنيد.»
بارون (mehraan.blogspot.com)
--------------------------
عذر موجه
به خدا اصلا تقصير من نبود
صبح با اولين بيب بيب ساعت چشمهامو باز کردم ،
و بلافاصله سعی کردم از جام بلند شم
باور کن راستش رو ميگم .
منتهی هرچی کردم نتونستم تکون بخورم.
به خدا اصلا من همچين خواستهای نداشتم.
نمیدونم چرا امروز صبح که از خواب بلند شدم ،
مثل گرهگوار ،تبديل به يک سوسک شده بودم.
تمام تنم مثل زره سخت شده بود ،
يک شکم گنده قهوهای داشتم با رگههای کمانی شکل .
چندين پای نازکِ ريقو داشتم که اصلا نمیتونستم کنترلشون کنم و از جام حرکت کنم.
سعی کردم فرياد بزنم تا کسی بياد و به دادم برسه
ولی تنها صدايی که ازم در اومد يکجور جيرجيرِ غريب بود،
به خدا اصلا تقصير من نبود
مسخ شده بودم
وگرنه امکان نداشت بخوابم و نيام سر کار !
باور کن راستش رو ميگم !!
نیلگون (nilgoon.blogspot.com)
----------------------------------
تولدتان مبارك آقاى پرزيدنت ...!!!
آقاى بوش ، شاهنشاه كرهى زمين! امروز 57 ساله شدند .
حيف كه ما آنقدر كار سرمان ريخته بود و آنقدر گرفتار انشر و منشر بوديم كه وقت نكرديم تلگرافى براى آقاى پرزيدنت بفرستيم يا دسته گلى روانهى كاخ سفيدشان بكنيم و ميلاد فرخندهى چنين پرزيدنت انسان دوست و فهمیدهای را تبريك بگوييم .انشاالله كه ما را با بزرگوارى خودشان میبخشايند!
از شما چه پنهان ، از روزى كه آقاى بوش و شركا ، زمام امور دنيا را به دست با كفايت خود گرفتهاند ، نميدانم چرا دنيا ميخواهد كن فيكون بشود!!
مثلا در خود امريكا ، در صد بيكارى به مرز هفت در صد رسيده كه در چهل سال گذشته بىسابقه بوده است. يا همين كاليفرنياى خودمان ، همين حالا ، چهل ميليارد دلار كسر بودجه دارد. لاجرم آمدهاند دست كم بيست هزار نفر از كارمندان دولت را در همين كاليفرنيا از كار بيكار كردهاند تا نانخورهاى دولت كم بشود. مدارس و كودكستانها و بيمارستانها و كتابخانهها و مراكز خدمات رفاهى را بستهاند زيرا كه ميگويند پولى در بساطشان ندارند! در عوض بودجهى نظامى امريكا در همين يكى دو سال گذشته چندين برابر شده است تا نكند خداى نكرده آقاى صدام حسين ، يا آقاى بن لادن ، يا آقاى ملا عمر افغانى، دوباره به سرشان بزند و بخواهند در يك گوشهى ديگر دنيا مختصرى آتشبازى راه بيندازند .
يكى ميگفت : بلا نسبت ، دور از جان شما ، اگر يكى ما را بکشد، باید پول تفنگ و فشنگش را هم بدهیم! حالا حكايت ماست .
از روزى كه آقاى بوش و شركا ، صاحب مسند و قدرت شدهاند ، قوانين عجايب و غرايبى -- عينهو ياساى چنگيزى --توى امريكا وضع شده كه آدميزاد دلش ميخواهد جناب توماس جفرسون سر از خاك به در بياورد و ببيند چطورى روزىمان افتاده است دست قوزى ، وما چه رييس جمهور ناز مامانى انساندوستى داريم !
به عنوان مثال ، اگر ما برويم در يكى از همين كتابخانههاى شهرمان ، يك كتاب در باره ى ماركس و لنين بگيريم، يا مثلا بخواهيم زندگينامه ى آقاى فيدل كاسترو يا آقاى معمر قذافى را بخوانيم ، فورا اسممان را به عنوان "عنصر مرموز و مشكوك" به اف.بى.آى گزارش ميدهند. آنوقت بيا خر بيار و باقلى بار كن. كى مى تواند از پس سينجيمهاى اف.بى.آى. برآيد؟؟ اين لاكردارها كه ميان شتر صالح و خر دجال فرق نمىگذارند !
اين روزها ، آقاى دادستان كل كشور ، سرگرم تدوين قانونى است كه به آن ميگويند: "racial profile"
اين قانون ، ظاهرا ، هر نوع برترى نژادى و نژاد پرستى را مردود مىشمارد .اما يواشكى ، طورى كه به گوش نامحرمها نرسد ،مسلمانها و عربها و اهالى محترم كل خاورميانه را تماما مستثنى كردهاند. يعنى اگر بندهى گيلهمرد ، يك روز جوش بياورم و به يك آقاى سياه پوستى كه هفت تيرش را گذاشته است روى شقيقهام و ميخواهد جيبم را بزند بگويم "سياه بو گندو" ، كارم به دادگاه و زندان و جريمه و اخراج از خاك پاك آمريكا مىكشد. اما اگر همان آقاى سياهپوست به من بگويد "گيله مرد تروريست شترسوار بو گندوى عوضى خاك بر سر" دستم به جايى بند نيست و حق هيچگونه اعتراضى ندارم!! چرا ؟ چون در جايى به دنيا آمدهام كه به آن ميگويند خاورميانه. اين را ميگويند عدالت به سبك آقاى بوش و شركا ...
مىگويند : چماق دست خرس دادن آسان است ، اما پس گرفتنش كار حضرت فيل است.
از روزى كه آقاى بوش و شركا ، صاحب قدرت و مكنت شده اند ، "آزادى انديشه و آزادى سخن" دارد يواش يواش جايش را به "آزادى سخن به نفع آقاى بوش و شركا" ميدهد
اگر تا همين يكى دو سال پيش ، هر آدميزادى ، مىتوانست به ظاهر، هر چه دلش ميخواهد بگويد و هر چه دلش ميخواهد بنويسد، حالا ديگر اول بايد دور و برش را بپايد نكند سر و كارش با "آژان دلهرهها" بيفتد.
پيش از آنكه آقاى بوش و شركا ، صاحب كيا و بيا و قدرت و مكنت بشوند ، هيچ آدميزاد پولدار شكم گندهاى نمى توانست بيش از 49 درصد از سهام روزنامهها و راديو تلويزيونهاى امريكايى را در اختيار داشته باشد. اما از روزى كه آقاى بوش و شركا ، جامهى رياست و كياست به تن كردهاند ، شما اگر پول داشته باشيد مىتوانيد سهام همهى روزنامهها و مجلهها و راديو تلويزيونها را يكجا خريدارى بفرمايید و تا دلتان مىخواهد در بارهى مسلمانان تروريست و تروريستهاى مسلمان و مظلوميت شهروندان اسراييلى بنويسيد و بگوييد و فيلم بسازيد و خبر تهيه كنيد.
مىگويند: يكى نان نداشت بخورد ، پياز مىخريد انبار ميكرد ميخورد تا اشتهايش باز بشود!
آقاى بوش و شركا ، از زمانى كه زمام امور دنيا! را به دست گرفتهاند ، 27 در صد امريكاييان شرمشان ميشود كه بگويند امريكايى هستند. (اين را همين آمارگيرى ديروز نشان داده است .) در عوض آقاى بوش در ميان راستگرايان افراطى محبوبيت فوق العادهاى دارد . اسقف ها و كاردينالها و همجنسبازها و مفتخوران كليسانشين ، مثل كوه احد، پشت آقاى بوش و شركا ايستادهاند و از همين حالا هم معلوم است با اين ميليونها دلار پولى كه بنام مبارزات انتخاباتى به حسابشان ريخته ميشود ، چهار سال ديگر نيز كرسى شاهنشاه جهان در اختيارشان خواهد بود.
مىگويند : جايى كه گوشت نباشد ، چغندر پهلوان است. حالا حكايت آقاى بوش و شركاست .
از روزى كه آقاى بوش و شركا به قدرت رسيدهاند ، همواره كارشان لشكركشى بوده است. لشكر كشى به افغانستان. لشكركشى به عراق. و حالا هم قرار است به ليبريا لشكر كشى كنند. صد البته ، همهى اين لشكر كشى ها و آدمكشىها به نام "صلح و آزادى" انجام ميشود و هر كس هم صدايش در بيايد يا تروريست است يا از طرفداران تروريسم!! در عوض هيچكس به فكر لشكر عظيم بيكاران و گرسنگان و بى خانمانها نيست .
آقاى بوش امروز 57 ساله شده است .خداوند از عمر ما بردارد و بگذارد روى عقل ايشان .اما ايشان تا به 65 سالگى برسند ما بايد شاهد چند تا لشكر كشى ديگر باشيم ؟؟؟
راستى ، دوباره داشت يادم ميرفت .تولد تان مبارك آقاى ژوليوس سزار!!
گیلهمرد(www.gilehmard.com)
-----------------------------
من، فکر، شیء
... زماني هر چيزي براي من، معنا دارد و با ارزش است که من به آن چيز، معنايي بدهم. رابطه ي من با بسياري از اشياء و پديده ها و انسانها از هم گسيخته مي شود؛ زيرا معناي خود را براي من از دست داده اند. من آن تصوير و تصوّري را که مي خواهم از آنها داشته باشم يا تغيير داده ام يا خودشان دگرگون شده اند و انتظارات مرا نمیتوانند پاسخ دهند. انسان در معنادهي مي تواند نوع و شيوه ي روابط خود را با انسانها و گيتي و کائنات و اشياء مشخّص و معيّن بکند. سراسر پديده ها و اشياء وانسانها و امثالهم في نفسه، بي معنا نيستند؛ بلکه بينش و نگرش ما مي باشد که آنها را خالي يا سرشار از معنا مي کنند.
.... بايستي در اين باره هوشيارانه انديشيد آيا اين منم که به راستي، فکري و ايده اي از خود دارم يا اينکه برعکس، فکر و ايده است که مرا در تملّک خود دارد؟. تفکيک اين دو مسئله اساسي از يکديگر تيزبينی و هوشياري و آگاهي لازم دارد. اکثر مواقع ما هستيم که در بند افکار و اعتقادات و مذاهب و ايدئولوژيها و نظريّه هاي خود مي باشيم و خبر نداريم. در حاليکه انسانهاي بيدار بايستي مالک افکار و اعتقادات و مذاهب و نگرشها و ايده هاي خود باشند تا هر گاه خواستند از کرانه هاي آنها برگذرند و آنها را به کناري بنهند، درد پارگي و جدايي و تو خالي شدن به انسان دست ندهد. آيا من مالک خودم هستم يا برده ي خود؟.
عرق سرد كم كم رو پيشانيم نشست. در گرماي تابستون پتو رویم انداختم، ولي هنوز سرد بود. ميلرزيدم. يكي بود كه به ديوار تكيه داده بود، پوزخند ميزد و هي به من نگاه ميكرد. منتظرم بود ،از او ميترسيدم ... هميشه فكر ميكردم از مرگ نميترسم. ولي ديشب ترسيدم. ديشب دوباره مرگ از كنارم عبور كرد.
? فانوسي که اگه خاموشه...
بر خلاف بسياري مسائل، نفت و قيمت آن در بازار جهاني، تاثير قابل مشاهدهاي در زندگي روزمره ما دارد و حداکثر با فاصله زماني چند ماهه، ميتوان اثرات آن را بر روي بازار و قيمت اجناس مشاهده کرد. چه در تغيير قيمت، چه در فراوان شدن و ناياب شدن اجناس وارداتي يا کالاهاي اساسي نظير شکر و روغن و ... شايد کارمندان و حقوقبگيران دولت اين موضوع را عميقتر درک کرده باشند، آن هنگام که ابتدا مزايايي نظير بنهاي خريد و غيره حذف ميشوند، سپس اضافهکاري به دليل کمبود بودجه ممنوع ميشود و دست آخر حقوقها عقب ميافتند. آري، نفت در سرنوشت و وضع زندگي روزانه ما به شدت موثر است.
حدود صد سال پيش، اولين چاه نفت ايران در مسجد سليمان حفر شد. حدود چهل سال بعد قيمت نفت را در بازار جهاني، هشت شرکت بزرگ تعيين ميکردند. شرکتهايي که آن زمان ٪۹۵ ذخاير، ٪۹۰ توليد و ٪۷۵ ظرفيت پالايشگاهي جهان را در اختيار خود داشتند و به هيچ وجه اجازه تعيين قيمت يا ميزان توليد يا هر گونه تصميمگيري ديگري را به احدالناسي در جهان نميدادند. اين زمان نفت بشکهاي حدود هشت دلار قيمتگذاري ميشد.
بيست سال بعد و در اوايل دهه شصت ميلادي قيمت اين فرآورده مهم پس از بيست سال به يازده دلار و شصت و پنج سنت رسيده بود. اما تلاش شرکت روسي «اسو» براي کاهش قيمتها، منجر به ديدار مهم وزراي نفت عربستان سعودي و ونزوئلا شد. ديداري که بعدها اتحاد ميان اين دو کشور و سه توليدکننده بزرگ ديگر نفت، ايران، عراق و کويت را موجب شد و دست آخر سازمان کشورهاي توليدکننده نفت، اوپک تاسيس شد.
چند سال بعد و آغاز جنگ ميان اعراب و اسرائيل، اولين شکاف بزرگ را در اوپک ايجاد کرد. جايي که رژيم شاه، با پشت کردن به ساير اعضا و به دستور، سعي کرد جاي خالي تحريم اعراب را پر کند. اعراب اسرائيل و متحدانش را تحريم نفتي کرده بودند. اين زمان نفت بيش از سي و هفت دلار در هر بشکه براي خريدار هزينه در بر داشت.
سيل دلارهاي نفتي براي اولين بار بود که به خزانه مملکت وارد ميشد و کاملا طبيعي بود که اين پول بادآورده صرف خريد باد شود. سيل کالاهاي مصرفي و لوکس بود که سرازير کشور شد. هيچکس نبود که بپرسد چرا سرمايه مملکت را صرف خورد و خوراک ميکنيد؟ آري، درآمد حاصل از فروش نفت صرف هزينههاي جاري شد. انگاري که کارخانهاي را بفروشي و با پول آن غذاي گرانتري بخري و بخوري. ماليات جاي خود را يارانه داد و به مرور زمان آموختيم که همه چيز را ارزانتر از قيمت واقعياش (و گاه حتي به رايگان) بخريم و به راحتي به دور بريزيم. کاري که در ثروتمندترين کشورهاي جهان نيز انجام نميشود. ما نفت را ميفروختيم و با پول آن هزينههاي توليد بنزين را فراهم ميکرديم و بنزين را به يک چهارم قيمت واقعياش در باک اتومبيلهايي ميريختيم که سالها بود بايد به دور انداخته ميشدند.
اما بحث عميقتر و ريشهايتر از اين بحثها بود. به هر حال پولي را وارد چرخه اقتصاد کشور کرده بوديم، در حالي که کالا يا خدماتي اضافه نشده بود و اين يعني تورم. از بابت فروش نفت، هنگامي که به کارمندان حقوق داديم، با پول نفت از کشاورزان گندم خريديم و تقريبا به رايگان در اختيار مردم قرار داديم، حتي نفتمان را فروختيم و با پولش بنزين خريديم، بايد ميدانستيم که اثري که بر جامعه گذاشتهايم بسيار بالاتر و فراتر از عادت به ريخت و پاش و ترک صرفهجويي و قناعت است.
يارانههايي که بيجا پرداخت شدند و نفتي که صرف هزينههاي جاري مملکت شد، سببساز آن شد که نقش درآمدهاي گمرکي و ماليات در بودجه کشور کمرنگ و در زمان گرانتر شدن نفت، بيرنگ شود. نقشي که بيرنگ شدن آن تا آنجا پيش رفت که شهروندان، به جاي پرداخت هزينههاي مملکن، چيزي هم از خزانه کشور دريافت کنند. حال هر چه ثروتمندتر، دريافتيشان هم بيشتر. هنگامي که ۸۰-۷۰ درصد بودجه کشور از فروش نفت تامين ميشود، شهروندان توقع ندارند که از ايشان مالياتي نيز گرفته شود. زيرا مگر پول نفت تمام شده است؟ اصلا اين موضوع در فرهنگمان جا افتاد که پول هزينههاي اداره جامعه از جاي ديگر تامين ميشود، نه از جيب اعضاي آن. اگر در قانون اساسي تحصيل رايگان است، پول آن از نفت بايد تامين شود. اگر راهها و جادهها در کشور وجود دارند و ساخته ميشوند، اگر شهرها و روستاها نظافت ميشوند، اگر نان ارزان است، اگر فرآوردههاي نفتي، برق و آب با نرخي کمتر از نرخ تمام شدهشان عرضه ميشوند، کاملا طبيعي است و نفت را براي همين کار گذاشتهاند. اين زمين ارث پدري ما نيست که فقط به خودمان تعلق داشته باشد. اين نعمت خدادادي است که داريم هدرش ميدهيم.
در بسياري کشورها شهروند معادل مالياتدهنده است. تقريبا همه جاي دنيا براي هر کس اين پذيرفته شده است که اگر در زندگي روزمرهاش خدمتي دريافت ميکند، بايد هزينهاش را به طور مستقيم يا غيرمستقيم بپردازد. نميگويم در هيچ کجاي دنيا فرار مالياتي رخ نميدهد، اما اکثر مالياتدهندگان تقريبا پذيرفتهاند که چرا ماليات ميدهند و به همين دليل با کمکاري و اصراف در بودجه کشور به شدت برخورد ميکنند. اما براي ما پول نفت اين هزينهها را خواهد پرداخت و مابقياش هم بايد صرف واردات اجناس لوکسي شود که شايد ارزش به هدر دادن سرمايهمان را نداشته باشند.
به اين آمارها و ارقام دقت کنيد.
۱-سازمان اوپک، براي هر يک از اعضا سقف توليد نفت را معين ميکند، نه سقف صادرات آن را. براي ايران اين سقف از بيش از ۶ ميليون بشکه در اواسط دهه پنجاه شمسي، اکنون به کمتر از چهار ميليون بشکه کاهش پيدا کرده است. چالب توجه آن که ما امروزه ظرفيت توليدمان در همين حدود است و قطعها بيش از اين نميتوانيم توليد کنيم.
۲-در بيست سال گذشته مصرف داخلي ما روز به روز بيشتر شده است. به گونهاي که امروز ما بيش از نيمي از نفت توليديمان را به مصرف داخلي ميرسانيم. يعني در طول دو دهه، صادراتمان به يک سوم تقليل پيدا کرده است.
۳-از دهه چهل ميلادي تا دهه شصت ميلادي، با وجود انحصار کامل بازار، قيمت نفت حدودا پنجاه درصد افزايش پيدا کرد. با ايجاد سازمان اوپک و همکاري و هماهنگي ميان توليدکنندگان، در طول بيست سال بعد، يعني از دهه شصت تا دهه هشتاد، قيمت نفت چهار برابر شد. اما با روي کار آمدن دولت جديد در عربستان و تغيير سياست خارجي اين کشور و ساير کشورهاي کوچک و بزرگ عربي، ناسيوناليسم و منافع ملي جاي خود را به دنبالهروي بي چون و چرا از آمريکا داد. اکنون و پس از گذشت دو دهه قيمت نفت به نصف تقليل يافته است. در حالي که قيمت هر کالايي در بازار جهاني و در همين مدت، حداقل چند برابر شده است.
۴-با تمام اين اوصاف و همچنين لحاظ کردن دو برابر شدن جمعيت کشورمان در همين مدت زمان، به چه نتيجهاي ميرسيم!؟ حساب سادهاي است. درآمد سرانه هر ايراني از نفت، طي بيست سال يک دوازدهم شده است. اگر فقط نفت مطرح باشد، ما دوازده برابر فقيرتر شدهايم.
۵-به اين آمار بايد مسائل ديگري را نيز اضافه کرد. ايران که زماني نه چندان دور، صادرکننده بنزين بود، امروز به واردکننده بزرگ بنزين تبديل شده است. در جايي که هزينه توليد يک ليتر بنزين در حدود يک چهارم دلار است، قيمت آن در اروپا به بيش از يک دلار براي هر ليتر ميرسد. زيرا که اساس بودجه کشورهاي اروپايي بر پايه ماليات بنزين و ساير حاملهاي انرژي است. جايي مهع سه چهارم قيمت بنزين را ماليات تشکيل ميدهد. جالب اينکه در اوگاندا قيمت بنزين، ليتري هشت و نيم دلار است. حال ما بنزين، گازوئيل، گاز و برق را به کمتر از يک سوم قيمت حقيقيشان عرضه ميکنيم تا سر از کشورهاي همسايه درآورند و قاچاق شوند.
۶-جالبتر آن که امسال حدود يک ميليارد دلار واردات هزينه واردات بنزين کردهايم. پيشبينيها نشان ميدهد که با همين روند رشد مصرف داخلي، در سال ۲۰۰۸ (حدود پنج سال ديگر) تمامي درآمد حاصل از صادرات نفت را بايد صرف واردات بنزين کنيمو کمتر از پنج سال بعد، تمامي توليد روزانه نفت کشور به مصرف داخلي ميرسد. ديگر نفت اضافهاي نداريم که صادر کنيم و با پول حاصل از آن، بنزين وارد کنيم. فاجعه ديگر چندان دور نيست. کافي است چشممان را نبنديم.
تمام روزهايي که متوجه نشديم که نفت سرمايه است و نه درآمد، بايد فکر اين روزها و روزهاي آينده را ميکرديم. جايي که ديگر هر کس بگيود ما کشور ثروتمندي هستيم، به يقين اطلاعاتش قديمي شده است. نفت ما را تنبل کرد و به ما ياد داد که از بازوي خودمان نان نخوريم. پول نفت را در هر بخشي از اقتصاد کشور به گردش درميآورديم، نتيجه ميداد. چه در صنعت سرمايهگذاري ميکرديم، چه در کشاورزي و چه در جهانگردي! پول نفت فرهنگ توليد و کار و تلاش را در ما کمرنگ کرد. به زودي هم بايد افسوس بخوريم و افسوس بيشتر. زيرا که جز نفت چيزي نداريم. حتي بازار جهاني فرشمان را به دست پاکستان و هند و نپال و چين سپردهايم. به يقين آمريکا عراق را وادار به توليد نفت تا سر حد مرگ خواهد کرد. قيمت نفت پايين خواهد آمد و پايينتر. ما نيز هر روز بيشتر مصرف ميکنيم. قاچاق هم کمتر نخواهد شد. توليد را هم که نياموختهايم. ديگر امروز نبايد دم از فرداها و نسلهاي آينده زد. بلکه بايد در درجه اول خودمان و در درجه دوم پدرانمان را ملامت کنيم به سبب غفلتهايمان و خطاهايشان. شايد همين امروز هم دير نباشد. شايد اگر دو سه سال درد بکشيم بهتر از آن باشد که براي هميشه بميريم. ما معتاد به نفت شدهايم. آيا هنوز راهي هست؟
نوشته بهرنگ در
ساعت 4:51 AM
ببين فرض کنيم هر فيلم دو ساعت باشه. تو هر ثانيه هم 25 تا فريم باشه. ميشه 3600*2*25 تا فريم. 180 هزار تا. هر فريم هم به طور متوسط 480*640 تا پيکسل در نظر بگيريم ميشه 307200 پيکسل. هر پيکسل هم 16 و 7 دهم ميليون رنگ ميتونه داشته باشه، پس هر فريم تقريبا 12^10*5 حالت ميتونه داشته باشه. و چون هر فيلم 180 هزار فريم بود ميتونيم 17^10*9 تا فيلم داشته باشيم. سالي 10000 تا فيلم هم که توليد بشه، تا ده هزار ميليارد سال ديگه هم فيلم هست براي ساختن. منظور اينکه اگه نتونستي يه فيلم رو تو سينما ببيني زياد جاي نگراني نيست. حالا حالاها فیلم هست واسه ديدن!
امروز صبح قبل از اينکه فرصت کنم موج راديوی خودرو را به اخبار آمد و شد عوض کنم، راديوی موسيقی دهاتی آمريکايی (Country Style) چند تا مصاحبه تو گوشم چپاند از مردمی که با شخص آرنولد شوارزنگر برخورد داشته اند. آنهايی که سگ آرنولد را راه می برده اند، آنهايی که يک قاچ هندوانه از آرنولد گرفته بودند و آدمهای ديگر. همه از خوبی های آرنولد می گفتند: چقدر سگش را دوست دارد و می گذارد سگش او را ببوسد و چقدر هندوانه شيرين بود و الخ. مجری راديو وعده ی مصاحبه های بيشتری با مردم درباره ی فرماندار آينده کاليفرنيا (!) می داد که راديو را به سوی موجی ديگر غلتاندم.
موجودات همه تاكنون چيزي فراتر از خويش آفريده اند : و شما مي خواهيد تنها فرو نشستن اين مد بزرگ باشيد و به جاي چيره شدن بر انسان حتي به حيوان باز گرديد ؟ بوزينه در برابر انسان چيست ؟ چيزي خنده آور يا مايه شرم دردناك. انسان در برابر ابر انسان همينگونه خواهد بود .( پيشگفتار 3 _ چنين گفت زرتشت ، نيچه )
دانشمندان معتقدند كه روزي فرا مي رسد كه مهندسي ژنتيك و ديگر فناوري ها نسل بشر را به دو گروه مجزا تقسيم مي كند و يكي از آنها كه قدرت بيشتري دارد ؛ ديگري را نابود خواهد كرد .آنان در گرد همايي كه با نام « آينده طبيعت انسان » برگزار شده بود ، ايده هاي خود را براي مبارزه با وقوع چنين آينده اي ارائه كردند. بعضي از اين افراد معتقدند كه در آينده انسانهايي با خصوصياتي همچون هوش بالاتر و قدرت مافوق انسان هاي امروزي ساخته خواهند شد كه بسيار قوي و جنگجو هستند و مي توانند اجداد خود را كه ضعيف تر هستند ، از بين ببرند. اين گروه از افراد ممكن است توسط دانش ژنتيك اقدام به نسل كشي كنند . بنابراين بايد يك عهد نامه جهاني امضا شود كه چنين اعمالي را براي مهنتدسي ژنتيك قدغن سازد و دانشمندان را مجبور كند كه ايمني و تاثير مثبت كشفيات خود را اثبات كنند. اما آيا ما انسانهاي انديشه ورز ، توانايي ورود به عصر جديد را با كنترل ژنها و محيط خود خواهيم داشت ؟
آرمان و اندیشه (mrm.persianblog.com)
-----------------------------------------
موری بر فرش
يك روز مورچه اي بر روي قاليچه اي راه ميرفته ، ابتدا رنگ سبز رو ميبينه ، به راه رفتن ادامه ميده ، بعد از مدتي همه جا سفيد ميشه ، باز راه ميره ، قرمز ، ... آبي ، .... كرم و ... ، سياه و ... پيش خودش فكر ميكنه كه چرا يكجا سياه است ، جاي ديگر سفيد ، يكجا آبي ، جاي ديگر قرمز ، هر كاري كه ميكنه نميتونه اونها رو بهم ربط بده ، هيچ فرمولي بين اين پديده ها برقرار نبود ، گيج و وامونده ميشه ، ناگهان دستي اونو از جا بلند ميكنه و اونو از سطح قاليچه بلند ميكنه و بالا ميبره . حالا قاليچه بصورت كامل به چشم اون مورچه مياد ، حالاست كه ميفهمه چرا اينهمه رنگ در كنار هم قرار گرفته و اگراينطور نبود ، قاليچه هيچ ارزشي نداشت. از نظر من ما هم بدليل اينكه در كائنات و گيتي زندگي ميكنيم نميتوانيم روابط را بدرستي تشخيص دهيم و همش سوال و سوال و سوال و .... بقول سهراب سپهري :
و نپرسيم كه پدرهاي پدرها
چه نسيمي چه شبي داشته اند
فرق كائنات خدا با آن قاليچه اينست كه رنگهاي آن گرچه ثابت است ولي در حركت ميباشد ، يعني يك نفر همواره نقش رنگ سياه را بازي نميكند و ديگري سپيد ، اين نقشها در حال گردش هستند و هر كدام ما تمامي اين رنگها را تجربه خواهيم كرد ، همانطور كه انگوري الان خاكستري خاكستريست . اميدواريم كه بزودي سپيدي همه مشكلات ايشان هم حل شود
شب گر چه غم افزايد ، خورشيد از او خيزد
چون راحت دل خواهم از درد چه پرهيزم !؟
تا حالا به اين فکر کردين که پرندههايي که صبح هاي زود دارن سر و صدا ميکنن چي ميگن!؟
خوب ميگم، ولي بين خودمون بمونه. اگه دقت کني اونا همه يه چيز رو ميگن؛ يه شعر قديميه، که ميگن يه پرنده ي افسانهاي اون رو سروده. البته اين اصلا اهميتي نداره، مهم اينه که از وقتي کسي يادش مياومده اونا هر روز صبح اون شعر رو ميخوندن. اين شعر که البته خيلي کوتاهه و حدود سيصد بار تکرار ميشه، چند جمله در وصف کمالات منه! اين بار دقت کن، شايد تونستي شعر رو حفظ کني و از اين به بعد همراه با پرنده ها بخونيش.
آب (aaab.blogspot.com)
----------------------------------------
فرصتسوزی و عدم استفاده صحیح از موقعیتهای به وجود آمده به همراه اندکی محافظهکاری از مشکلات مهم مديريت ايرانی است. نمونه اين بيتدبيري را در وضعيت بازار سهام ميتوان ملاحظه كرد. سالها، تلاشهاي گستردهای صورت ميگرفت كه پساندازهاي پراكنده، سرمايههاي سرگردان و سرمايههاي ايرانيان خارجنشين در بازار سرمايه ايران فعال شود. حالا كه بازار سهام مورد اقبال قرار گرفته است، به دليل عمق و گستردگي كم آن، تقاضا بر عرضه پيشی گرفته و صف ايجادشده! حالا همه مديران مربوطه واماندهاند كه چه كنيم!؟ سهامداران بزرگ مثل دولت و بانكها و شركتهاي سرمايهگذاري هم سهام شركتهایشان را عرضه نميكنند. زیرا که نميدانند بايد با پولشان چه كنند.
بنظر من اگر اندیشهای برای استفاده از فرصتها در بدنه اقتصادي دولت پيدا ميشد، بايد في الفور تلاش ميشد تا شرايط سرمايهگذاريهاي جديد در طرحها جذاب تر شود. آنگاه بخشي از فعالان بازار سرمايه سود خود را در ايجاد طرح جديد و فعال نمودن و سود آور نمودن آن و نهايتا عرضه سهام در بورس ميديدند.
نشاط جاودان (neshat.blogspot.com)
----------------------------------------
(این وبلاگ بحث اصلیاش کامپیوتر و اینترنت است. همان گونه که از نامش پیداست. اما مطلب زیر چیز جالبی بود. با وجود این مطلب پایینیاش را هم گذاشتم که ساده و کاربردی است. فقط کافی است کسی یک بار پشت کامپیوتر نشسته باشد. با وجود این در انتخاب مختاری. در هر حال اینکه مخاطب اولی عامتر است )
شرلوك هولمز و معاونش دکتر واتسون
شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمههاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه ميبيني؟
واتسون گفت: ميليونها ستاره ميبينم . هلمز گفت: و چه نتيجهای ميگيري؟ واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه ميگيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستارهشناسي نتيجه ميگيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي، نتيجه ميگيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت: واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اينست كه : چادر ما را دزديده و بردهاند !
یک کلیک برای همیشه (weblog.azemat.org)
______________________
دانستنیهایی در خصوص صفحه کلید کامپیوتر (کیبرد)
آيا ميدانيد كيبردهاي QWERTY چه هستند؟
آيا ميدانيد كه QWERTY چيست؟ نگاهي به صفحه كليدتان بيندازيد، شش حرف اولي كه ميبينيد اين حروف هستند. در واقع اولين ماشين تحريري كه به خوبي كار ميكرد در سال 1867 توسط « كريستوفر لاتهام شولز» چاپخانهداري از ميلواكي اختراع شد و در سال 1873 به وسيله شركت «رمينگتون آرمز» به بازار عرضه شد. اين ماشين تحرير فقط امكان تايپ حروف بزرگ را داشت و تا آخر صفحه تاپيست نميتوانست ببيند كه چه مينويسد! در تايپهاي با سرعت بالا ميلههاي اين ماشين تحرير به هم ديگر برخورد ميكردند و تايپيست متوجه نميشد و دستگاه كاملا خراب میشد و از كار ميافتاد. شولز براي اين كه اين مشكل را حل كند، فهرستي از فراواني حروف در كلمات انگليسي تهيه كرد و صفحه كليد را طوري تغيير داد كه حروف با فراواني بيشتر، دور از هم قرار بگيرند، و به اين ترتيب تايپيست مجبور بود مدت زمان زيادي را هنگام تايپ صرف پيدا كردن حروف دور از هم بكند و با اين روش ديگر ميله هاي ماشين تحرير به يكديگر برخورد نميكردند. (چه راه حل عاقلانهاي!) نكته قابل توجه اينجاست كه صفحه كليدهاي امروزي نيز ار همان استاندارد شولز استفاده ميكنند. زيرا دستاندركاران امر در آن زمان بر اين عقيده بودند كه هزينه بازآموزي به تاپيست ها نسبت به هزينه كند شدن سرعت تايپ نميارزد!
مجددا: یک کلیک برای همیشه (weblog.azemat.org)
-----------------------------------------
(سیامک جان، در مورد این یکی به شدت مرددم. با خودت، می توانی حذفش کنی)
تاکسی نوشت
شب شنبه است و يک ساعتی از نيمه شب گذشته. دارم از جلوی زندان موآبيت، آنجا که اريش هونکر دوبار، يک بار به خاطر مبارزه با فاشيسم و يک بار به خاطر رئيس جمهوربودن کشوری به اصطلاح سوسياليستی زندانی بوده، رد می شوم. کمی پايين تر از وزارت کشور، همان محله ای که کورت توخولسکی زندگی می کرد. آن طرف خيابان چهار نفر دست تکان می دهند: دو زن و دو مرد، بايد سی و خورده ای داشته باشند. يک بچه هم درون کالسکه خواب است. پياده می شوم
- فکرکردم چهارنفريد. اين بچه چند سال دارد؟
- دو سال. می نشانيمش روی پامان.
- نه. نمی شود. پليس ببيند، جريمه می کند . اگرچه صندلی مخصوص نوزادان ندارم، اما صندلی مخصوص بچه ها چرا. تو اين ماشين خوشبختانه بيشتر از 4 نفرجا می گيرد.
کالسکه ی بچه را می گذارم صندوق عقب و صندلی مخصوص بچه ها را برمی دارم و می دهم دست مادر بچه.
سوار که می شوند بوی الکل می پيچد توی ماشين. آدرس می دهند. زنی که جلو نشسته » چنين گفت زرتشت« را از روی داشبورد برمی دارد، پايين بالايش می کند و می گويد:
- اوه! نيجه می خوانی؟
- فکرکرده بودم کتابی بردارم تا در ايستگاه عکس هايش را تماشا کنم که حوصله ام سرنرود. متاسفانه عکس ندارد. مجبورم گاهی چند سطری بخوانم.
- حالا از شوخی گذشته، چه می گويند آقا؟
- چه عرض کنم؟ هنوز چند صفحه بيشتر نخوانده ام.
- چرا رفته ای سراغ نيچه؟ می گويند آلمانی اش خيلی سخت است.
- خوب نيچه شاعر هم بوده. زبان فخفيمی دارد. اما نه ، چندان هم سخت نيست. البته من بايد برخی از جملات را دوبار بخوانم. اينجا و آنجا کلماتی هست که نمی فهمم. اما در مجموع آدم از خواندن يک کتاب به زبان اصلی بيشتر لذت می برد تا از خواندن ترجمه اش.
زنی که عقب نشسته، مادر کودک، می گويد:
- نيچه يک احمق تمام عيار بود.
يکی از مردها می گويد: چرا؟
- چون يکی از دوست هايم که نيچه می خواند، يک احمق تمام عيار است.
همه با پوزخند می گويند: » چه استدلالی!« من به سکوت برگذارمی کنم و توهين اش را ناشنيده می گيرم. بحث درباره حماقت دوست شان و ربط اش به نيچه ادامه پيدامی کند، زنی که جلو نشسته يک بيست يورويی می گذارد لای » چنين گفت زرتشت» و می گويد:
لطفن اينجا نگه دار، ما پياده می شويم. اين دو تا را هم سالم برسان به خانه شان. راهتان طولانی ست. بقيه کرايه را وقتی رسيديد، از اينها بگير.
دوتای باقی مانده می روند جايی در اعماق شرق برلين، محله ای که فاشيست هايش معروفند. هنوز پنج دقيقه نگذشته زن می گويد:
- چرا دروغ گفتی؟
- چه دروغی؟
- اول اينکه گفتی تو ماشين ات چهار نفر بيشتر جا نمی گيرد و بعد هم گفتی صندلی نوزاد نداری. من از دروغگوها متنفرم. چرت و پرت تحويلم دادی.
- خوب است در انتخاب کلماتی که بکارمی بري محتاط باشي. احتمالن بد شنيدي. من گفتم تو ی ماشينم بيشتر از چهار نفر جا می گيرد. و گفتم که صندلی مخصوص نوزادان ندارم. اما اين بچه که نوزاد نيست.
- يعنی می خواهی بگويی، من دارم دروغ می گويم؟
- نه. می گويم بد شنيدي.
- نه. من هم گوشم خوب می شنود، هم حافظه ی قويی دارم. می خواهم بدانم چرا دروغ گفتی و چرنديات تحويلمان دادی.
- تکرار می کنم: مواظب کلماتی که انتخاب می کنی باش. من هم زبان چارواداری بلدم. يعنی می خواهی بگويی من دروغ می گويم؟
- بله. دروغ گفتی.
- خوب کاريش نمی شود کرد. ادعايی است در مقابل ادعايی. حالا که نشستيد و داريم می رويم.
- اصلن مال کجا هستی؟
- پرزين. (پرشن)
مرد: همان ايران؟
- بله. اين يک کلک روانی است. کلمه ی ايران جنگ و خون و تروريسم را برايتان تداعی می کند. اما پرزين هزار و يک شب و قالی و گربه ايرانی و چيزهای زيبای ديگر را.
مرد: - اتفاقن ايران برای من معادل فرهنگ بالاست، دانش و شعر و افسانه. شما در جنگ های صليبی هم بوده ايد.
- گمان نکنم. ما در جنگ های صليبی بوده ايم.
مرد: چرا بوده ايد. من وکيل هستم. در هايدلبرگ و توبينگن حقوق و فلسفه و تاريخ خوانده ام. می دانم.
- شايد. من نمی دانم. تا جايي که سوادم می کشد، ايران در جنگ های صليبی نبوده.
زن: از آدمی که نيچه می خواند بعيد است که تاريخ کشورش را نشناسد. داری ما را دست می اندازی؟ من اجازه نمی دهم.
- نه. خانم. چه دست انداختنی؟
مرد: چرا. داری مسخره مان می کنی. تو بايد از تاريخ کشورت خبر داشته باشی.
- خوب می بينی که ندارم و شايد به همين خاطر است که راننده تاکسی شده ام.
زن: به حق! آدم های بی سوادی مثل ترا نبايد به آلمان راه بدهند.
- خوب شما به مجلس کشورتان پيشنهادکنيد که از اين به بعد از همه ی آدم هايي که می خواهند وارد آلمان بشوند اول يک امتحان در مورد تاريخ کشورشان بگيرند. اگر قبول شدند، آن وقت ويزا بگيرند.
مرد: حق داری. مردم آلمان مردم احمقی هستند که به آدم هاي بيسوادی مثل تو ويزا می دهند. و بايد اضافه کنم که آلمان کشوری تا سرحد جنون ليبرال است. جنون؟ نه! از جنون گذشته کارش. تمام سياستمداران ما رشوه خوار و عوضی اند. آدم هايی مثل تو بايد در همان کشورهای خراب و وحشی شان بمانند تا بپوسند.
- خوب من فکرمی کنم يا شب خوبی نداشتيد يا اينکه از جايی ديگر ناراحت ايد و حالا می خواهيد سر من خالی کنيد. اما بد نيست بدانيد که من ديگر به ويزا احتياجی ندارم. و در ضمن لطفن به من توهين نکنيد. من هم آلمانی هستم.
زن: بله؟ تو گذرنامه ی آلمانی داري؟ حتمن اشتباهی رخ داده.
بايد حسابی حال شان را بگيرم:
- می توانيد به پليس مراجعه کنيد و اشتباه رخ داده را تصحيح کنيد. فعلن که دو سالی می شود يک گذرنامه ی آلمانی توی جيبم هست. من خودم را آلمانی می دانم. تاريخ جمهوری وايمار و به قدرت رسيدن فاشيست ها در آلمان را خيلی خوب می شناسم. در درس تاريخ در دانشگاه آ آورده ام.
مرد: پس دانشگاه هم رفته ای و از تاريخ کشورت بی خبری!
- بله. اما از اينها گذشته شما چه مخالفتی با من داريد؟ چرا سربه سرم می گذاريد؟شب خوبی نداشتيد؟ باور کنيد علت مشکلات احتمالی ی شما من نيستم. چرا می خواهيد دق دلی تان را سر من خالی کنيد؟ ساعت دوی شب شنبه من دارم کارمی کنم و شما حال. اين رفتارتان را نمی فهمم.
مرد: نه اينکه خيال کنی چون ما اينجا زندگی می کنم ضدخارجی هستيم. من وکيل هستم. اما موضوع اين است که اولن به ما دروغ گفتی و بعد هم از تاريخ کشورت خبر نداری. آدمی که آلمانی اش اينقدر خوب است که نيچه را به آلمانی می خواند ، بايد از تاريخ کشورش با اطلاع باشد.
- ببينم اينجا کلاس تاريخ ايران است يا تاکسی؟ شما هرکس که باشيد، فعلن مسافر اين تاکسی هستيد و من هم هرکس که باشم، فعلن راننده ی اين تاکسی.همين و بس.
- تو ی خارجی نمی توانی برای ما تکليف معين کنی.
ترجيح می دهم به اين دريای بلاهت بخندم و سکوت کنم. آنها به حرف ها يشان که لابد فقط توهين است، ادامه می دهند و من صدای راديو را بلند می کنم. انگار اصلن نيستند. بی توجهی کردن و ناديده انگاشتن، آلمانی را آتش می زند.
- حالا هم داری به ما بی توجهی می کنی و به حرف هامان جواب نمی دهی. من برايت شکايت خواهم کرد.
وقت اش است که با يک بلوف بترسانم شان:
- موافقم. از من شکايت کنيد به جرم دروغ گفتن. اين دگمه زرد رنگ را می بينيد می بينيد اينجا؟ تمام گفتکوهای ما در مرکز بی سيم شنيده و ضبط شده. تا ببينيم آدمی که مدعی حقوق دان بودن است چطور از حرف هايش در دادگاه دفاع می کند و از پس پولی که بايد به من و حکومت بابت توهين هايش می پردازد، برمی آيد.
از اين لحظه به بعد تا برسيم سکوت درون ماشين را فقط آه های کودک خوابيده می شکند.
وقتی می رسيم تاکسی متر 22 يورو و خورده ای نشان می دهد. اقای حقوق دان يک پنجاه يورويي می دهد و می گويد: بيست و پنج يورو برگردان.
پول اينها خوردن دارد. تشکرکنان بيست و پنج يورو برمی گردانم. برای هم شب خوشی را آرزو می کنيم و از هم جدا می شويم.
سيگارم را روشن می کنم و با خودم می گويم: می دانی آقای وکيل باشی؟ ما رشتی ها يک ضرب المثل داريم که می گويد: تا تو باشی، خربزه پوست نتراشی.
? جز فرار مرهم ديگری برای شفا، يا حتی ساکت کردنِ دردِ اين قوهی تصميمگيریِ قريب به فلج نمیشناسم...
میدانم... الان میگويی چقدر زود فراموش میکنم «حسبنا الله» را.
امروز دوستان رفتند آنجايی که ما، انشاء الله، يک ماه ديگر قرار است برويم. رفتند و انگار آماده بودند.
يادم نمیرود سالِ قبل و حکايتِ «المسافر کالمجنون» خودم را. آنها هم شده بودند کالمجنون. آنها مجنون و ما شايد از آنها مجنونتر، به عطشِ زودتر به آنجا رسيدن، به عطشِ آنجا بودن، آن روزهايی که خوبان همه آنجا جمعند. و شايد... به عطش آنکه به مادر او بگوييم که راه را نشانمان بدهند، که بتوانيم، هر چند ناچيز، کمک کنيم. کوچکيم. میدانم. اما آنها بزرگند... همين کافيست.
میدانی؟ عطش هست، ولی آمادگی... نع!
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دريغا صبح هشياری
دريغا روز بيداری...
مايك نيوئل دو سه روز قبل رسما به عنوان كارگردان هري پاتر و جام آتش معرفي شد.
نمي دانم اين انتخاب درستي است يا نه - هر چند كه حالا برخلاف قبل فكر مي كنم آلفونسو كوآرون براي كارگرداني زنداني آزكابان گزينه مناسبي است - اما با حرف هاي ديويد هيمن تهيه كننده به نظرم مي رسد كه وارنر مي خواهد وجه شادتر جام آتش، لحن سياه حاكم بر روح كتاب را بگيرد و اين به نظرم اصلا اتفاق خوبي نيست.
اگر سه كتاب اول رمان هاي علمي تخيلي به شدت جذابي بودند، فكر مي كنم هري پاتر و جام آتش يكي از سياه ترين رمان هايي است كه در زندگي ام خوانده ام. از آن دست داستان هايي كه هيچ كس جز كوبريك فقيد حق دست درازي به آن را ندارد. در تمام اين مدت هم فكر مي كردم سر اين يكي ديگر وارنر سكان رهبري را به اسپيلبرگ مي سپارد اما انتخاب نيوئل يك آب پاكي تمام عيار بود. كارگردان كمدي چهار عروسي و يك تشييع جنازه يك فيلم بهتر به نام داني براسكو را هم در كارنامه اش دارد اما فكر نمي كنم وارنر دوست داشته باشد چنين چيزي را تحويل بگيرد هر چند خود داني براسكو در كنار مخمصه بيشتر به يك شوخي مي ماند.
اولين عكس هاي منتشر شده از هري پاتر و زنداني آزكابان به شدت حال و هوايي را كه بايد، دارد. فعلا دلمان را به همين ها خوش مي كنيم تا بعد. تا ارديبهشت آينده و آغاز توليد فيلم چهارم زمان زيادي مانده است. شايد در اين مدت خود هري بالاخره بتواند اين وارنري هاي احمق را راضي كند تا به سراغ اسپيلبرگ بروند. خدا را چه ديديد...
تراژدی خودساخته!
دلم خيلی گرفت وقتی گفت شوهرش نمی ذاره از خونه بياد بيرون. آخه بنده خدا از کجا پول دربياره. دو تا بچه کوچک دارن. شوهرش موجی جنگه و چند ساليه که معتاده. خودش هم اين ور و اون ور خونه ها رو نظافت می کنه و خرج زندگيش رو درمياره. اما چند روزه که شوهرش نمی ذاره از خونه بياد بيرون. صداش می لرزيد. نمی دونم چه جوری می شه کمکش کرد.
اين خانمها و آقاهايی که معمولا برای نظافت يا باغبونی يا کارهای اين تيپی به خونه ها ميان، کلی ماجرا پشت زندگيشون خوابيده. کلی اتفاقهای عجيب غريب که اگه بری توو عمق، می بينی بيشتر وقتها نادونی ها و حماقتهای خودشون باعث اتفاقهای بد توو زندگیشون می شه.
شايد هم اشتباه می کنم. نمی دونم.
(يک پرچم انداخته بودند روی قبر چمران که پيشانی ات را می شد بگذاری و های های سکوت کنی ...اين را کسی گوشه پرچم نوشته بود با اسمی ناخوانا ....)
یاوه های مشوش یک مست(pesarak.persianblog.com)
--------------------------
سرنوشت دولت الکترونيکی در ايران
گزارشی راجع به دولت الکترونيکی در بحرين می خواندم، راستش تيتر حرکت ها را که نگاه می کنی همان سرفصل های تعريف شده در امثال برنامه هايی مثل تکفا (طرح توسعه کاربری فنآوری اطلاعات) در ايران خودمان است...اما روند کارشان را که پيگيری می کنی، می بينی خيلی جلوترند. شايد مقايسه سيستم دولتی بزرگ ما با بحرين که فوقش اندازه شهرداری ما پيچ و خم داشته باشد درست نيست. اما آخر انصاف هم چیز خوبی است. در آخر 2005 آنها تمام خدمات مورد نياز برای دولت الکترونيکی E-Gov را دارند و ما تازه تا 2005 ممکن است وزارتخانه هايمان سايت داشته باشد ! و خبری از سرويس دهی و ارائه خدمات به صورت آنلاين نيست ...
اصلا صبر کنيد ببينم... چرا شورای عالی اطلاع رسانی اهداف يک ساله و دوساله، 5 ساله و بلند مدت کشور را در قالب اهدافی ملموس که بشود رسيدن و ميزان دسترسی به آنها را سنجيد مشخص نمی کند؟ وجود چنين اهدافی باعث می شود حداقل وقتی صحبت از بودجه ای مثل تکفا می شود همه به آن به عنوان يک منبع درآمد(!) ويژه نگاه نکنند و بيايند درست و حسابی روی طرح هايی کار کنند که از آن بودجه صرفا برای سرمايه گذاری استفاده می کند و به دنبال نزديک تر کردن صنعت فن آوری اطلاعات کل کشور به اهداف تعيين شده است.
ایستادن در برابر باد(tarane.blogspot.com)
----------------------
کتاب بينوايان اثر ويكتور هوگو ، بنا به گفته قريب به اتفاق منتقدين ، يكي از هفت
شاهكار ادبي جهان محسوب ميشود . محض اطلاع شما ، شش شاهكار ديگر
عبارتند از :
1- شاهنامه اثر فردوسي
2- مثنوي معنوي اثر مولوي
3- كمدي الهي اثر دانته
4- هملت اثر شكسپير
5- ايلياد واوديسه اثر همر
6- مهابهاراتا اثر وياسا
اما شايد چند بار خوا ندن و يا حتي پيش زمينه هاي ديگري لازم باشد تا خواننده
بتواند متوجه شود كه بينوايان يك اثر عرفانيست و در پشت حجاب شخصيتهاي گوناگون
اين داستان ، نويسنده با هنرمندي تمام مراحل عروج يك انسان را به سمت خدا تشريح
كرده . خودم در مورد اين كتاب تفسير كه نه اما حاشيه اي نوشتم كه چند سال پيش
در يكي از نشريه هاي دانشكده به چاپ رسيد . اينجا خلاصه اي از اين حاشيه را
مينويسم :
ژان والژان در واقع نماينده انسانيست كه در نيمه راه عمر ( سني كه معمولا افراد
صاحب فكر دچار تحولاتي ميشوند ) ، تصميم ميگيرد كه خودرا از بند نفس رها كند و
در اين بين ، بازرس ژاور كه نمودي از شيطان نفس ژان والژان است ، سايه به سايه به
دنبال اوست تا اورا به موقعيت سابقش باز گرداند .
اسقف مريه ( كشيشي كه ژان والژان شب اول آزاديش در كليساي او خوابيد ) تاثيرش
را در يك لحظه و براي تمام عمر روي او ميگذارد . او عامل ايجاد همان تحوليست كه
ابراهيم ادهم را وادار به ترك تخت و تاج كرد و حر بن يزيد رياحي را به پيوستن به حسين
بن علي سوق داد . بله . اسقف مريه كنايه از خرد معنوي و وجدان ژان والژان است .
ميبينيد كه از اين صحنه داستان چند ظرف و شمعداني نقره به ژان والژان ميرسد كه تا
آخر داستان همراه اوست . اين يعني حضور هوشيارانه وجدان در تمام مراحل بعدي
زندگي او .
اما كوزت . كوزت استعاره ايست از تمامي دلبستگيهاي دنيوي ژان والژان و به همين
علت همواره در كنار اوست و ژان والژان ابدا حاضر به از دست دادن اونيست .
نجات پيرمرد باركش ( فوشيه لوان ) از زير گاري ، اولين مرحله امتحان ژان والژان است
كه بين نجات زندگي يك انسان و شناختن شدن توسط ژاور ، دومي را برميگزيند و
سرافراز از اين آزمون الهي بيرون ميايد .
حال لازم است كه اين انسان تائب كه به سمت خدا حركت ميكند ، در بوته آزمايشهاي
سخت تر الهي قرار گيرد تا عيارش براي ادامه راه سنجيده شود . آنجا كه ژاوربا
دستگيري اشتباهي مردي به جاي ژان والژان ، ضمن عذر خواهي از او ميگويد : من
تمام مدت به شما مشكوك بودم . اما امروز ما ژان والژان واقعي را دستگير كرديم و فردا
محاكمه خواهد شد . همان شب تا دير وقت صداي قدم زدن ژان والژان از پشت در به
گوش ميرسد كه تحت بزرگترين چالش و درگيري روحيست . نجات جان خودوكوزت و
مادرش فانتين و خيانت به يك بيگناه يا نجات مرد بيگناه ومحروميت فانتين جوان از ديدن
دخترش كوزت در آخرين لحظات زندگيش. اين بار نيز والژان آزمايش را با بهترين نتيجه به
پايان ميرساند . ودر زيبا ترين صحنه اين بخش از داستان ويكتور هوگوضمن اشاره اي
به فلسفه نسبي گرايي ، دروغ گفتن خواهر روحاني را كاملا توجيه ميكند . در اين لحظه راستگويي كه جزء تعاليم اصلي آيين مسيحيت است ، بزرگترين گناه محسوب ميشود.
همچنين در صحنه معروف تعقيب ژاور ، والژان و كوزت به كوچه بن بستي ميرسند . والژان
كه كوزت را بر دوشش سوار كرده است ، در حاليكه صداي گامهاي ژاور و مامورانش نزديك
و نزديكتر ميشود به سرعت به سمت ديوار انتهاي كوچه ميدود وسعي ميكند براي پرش
از ديوار، شاخه درخت انتهاي كوچه را چنگ بزند . به نوشته ويكتور هوگو : ژان والژان
احساس كرد كه نيرويي او را به سمت بالا ميكشاند ..... چند لحظه بعد والژان و كوزت كه
از ديوار پريده اند ، داخل دير خواهران روحاني هستند . منظور از اين صحنه چيست ؟
ويكتور هوگو با خلق اين صحنه ، ميخواهد حقيقتي را بگويد كه همه شنيده ايم اما شايد باورش نداشته باشيم :
در زندگي ، هنگامي كه بديها هجوم مياورند و تمامي راه ها به روي انسان بسته
ميشود ، آخرين پناهگاه خداست .
مگر نه اينكه : امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء ؟
..انقلابي كه در فرانسه آغاز ميشود ، همزمان است با انقلاب بزرگي در درون ژان والژان .
او كه به خاطر فرار از دست ماريوس پونت مرسي ( خواستگار و عاشق كوزت ) محل
سكونتش را عوض ميكند ، اين بار نعش نيمه جان او را بر دوش ميكشد و از داخل كانال
فاضلاب نجاتش ميدهد . تا اين لحظه ژاور سايه به سايه در تعقيب ژان والژان است اما
هنگامي كه ژان والژان با رساندن ماريوس به كوزت ، در واقع دلبستگيهاي مادي خود
را نيز رها ميكند ، نفس او كه همانا ژاور است قدرت خود را به طور كامل از دست ميدهد
و ميميرد ( خودكشي ميكند) . و ژان والژان نيز همچون عطار . ابراهيم ادهم . منصور
حلاج و ...فاتح قله سيمرغ ميشود . از بند هاي بشر بودن خلاص ميشود و به مرحله اي
ميرسد كه :
يا ايتها النفس المطمئنه . ارجعي الي ربك راضيه مرضيه فاد خلي في عبادي
واد خلي جنتي .......
چای بعد از ظهر(roham99.persianblog.com)
--------------------
صحبت كردن از حقايق تاريخي گناه نيست. اين من نبودم كه در قرن 5 هجري به غارتگري و چپاول و دزدي، تركي كردن ميگفتند. اين من نبودم كه در اشعار اصفهاني قرن 11 ترك بودن را مطابق با قاتل بودن ميدانستم. من مصطفي پاشا يكي از بنيان گذاران تركيه نوين نبودم كه گفت ايراني بودن افتخاريست. چرا كه شما زبان و تمدن خود را داريد و ما آن را بايد بسازيم. اگر گفتم تركي زبان نيست و گويش است به خاطر اين است که قابل نوشتن نبود و سر شار از غلط دستوري بود. به طوري كه مجبور به تعويض الفباي آن به لاتين شدند. اگر از ترك حرف ميزنم منظور من ترك است نه آذري هاي عزيز ايران زمين كه چشم و چراغ ميهن عزيزمان هستند. ايران که ترك ندارد. در خاتمه بايد به عرض برسانم در اينده ايران عزيز جاي كساني كه خود را ترك ميدانند در شهرها نيست. بلكه در فاضلاب هاست. زيرا تركي معني موش بد بو نيز ميدهد