من نويسنده خوبي نيستم. تمام تجربه نويسندگيم هم، مال همين چند ماهه است. اينجا از چيزهايي مينويسم که فکر ميکنم ممکنه بعدا خودم، يا الان بقيه، از خوندنشون يه فايدهاي ببرن، چه خنده باشه، چه گريه؛ چه تاسف چه رضايت؛ چه ياد گرفتن و چه از ياد بردن...
? اين يک بحران نيست...
جوانان: برهنهپاي رفتن به از کفش تنگ
چندي پيش بود که رسانهها به نقل از منابعي در سازمان ملي جوانان اعلام کردند که نزديک به دو ميليون دختر ايراني نخواهند توانست ازدواج کنند. اين خبري بود که اينگونه نقل شده بود. اما تمام ماجرا اين نيست.
به سراغ يک استاد روانشناسي در دانشگاه تهران ميروم. او ميگويد: «اين خبر کاملا صحيح نيست. زيرا در اصل با مقايسه تعداد پسران ۲۵ تا ۳۴ ساله با دختران ۲۰ تا ۲۹ ساله اين آمار به دست آمده است. آري، دختران ۲۰ تا ۲۹ ساله يک ميليون و هفتصد هزار کمتر از پسران ۲۵ تا ۳۴ ساله هستند. در گذشته هم روال معمول بر اين بوده که پسران تمايل داشتند با دختراني که چند سالي از خودشان کوچکتر هستند، ازدواج کنند و بالعکس در مورد دختران، آنها بيشتر علاقه داشتند با پسراني که چند سال از خودشان مسنترند، ازدواج کنند. اما امروزه ميبينيم که تا حدود زيادي اين تمايل به خصوص در شهرهاي بزرگ کاهش يافته است. با اين اوصاف اگر آمار دختران ۲۰ تا ۲۹ ساله را با پسران ۲۰ تا ۲۹ ساله، يا آمار پسران ۲۵ تا۳۴ ساله را با آمار دختران ۲۵ تا ۳۴ ساله مقايسه کنيم، تفاوت معنايداري نميبينيم و از اين جهت ميتوان صحت اين خبر را نقض کرد.» دليل اين گرايش به ازدواج با همسن را از او ميپرسم و اين گونه موضوع را باز ميکند: «در مورد دختران بايد اين گونه ديد که در آنها اعتماد به نفس و عزت نفس بيشتري نسبت به سالهاي قبل به وجود آمده است. آنها دوست دارند در هيچ زمينهاي از همسرشان پايينتر نباشند. آنها تحصيل کردهاند و به دانشگاه رفتهاند؛ کار ميکنند؛ ورزش ميکنند و به اعصاب خود مسلطند و مانند قديم نيست که گريه صلاحشان باشد. بلکه لياقت را صلاحشان کردهاند. تمام اين عوامل موجب شده است که علاقه چنداني به ازدواج با پسران پر سن و سالتر از خود نداشته باشند. زيرا که بزرگتر بودن پسر، ميتواند عاملي براي به رخ کشيدن در مقابل دختر باشد و دختر ترجيح ميدهد که از ابتدا از دادن چنين آتويي جلوگيري کند.»
مسئله تمايل به ازدواج با همسن و سال را با يک استاد علوم اجتماعي در دانشگاه علامه طباطبايي مطرح ميکنم. وي چنين ميگويد: «اين مسئله دلايل ديگري نيز دارد. يکي اينکه با بالا رفتن سن ازدواج و دختراني که درحدود سي سالگي ازدواج ميکنند، طبيعتا آن فاصلهها نيز کاهش مييابد. به اين دليل که خود دختر به سنين ميانسالي نزديک شده و پسري که پنج سال و ده سال از او بزرگتر است، به واقع از سنين جواني دور شده است و شايد شور و نشاط لازم براي ازدواج را نداشته باشد. در ثاني همان گونه که ميدانيد دخترها رشد عقلي و عاطفي سريعتري نسبت به پسرها دارند و تمايل دختران جوان در قديم به ازدواج با پسران بزرگتر، از اينجا ناشي ميشد که توقع داشتند پسر حداقل به مرز رشد عقلي و عاطفي آنها رسيده باشد و از خامي دور شده باشد. با افزايش سن ازدواج، ديگر آن نياز تا حدود زيادي از بين ميرود. زيرا دختر و پسر، هر دو سالهاي تصميمگيريهاي احساسي و کمتجربگي را گذراندهاند و هر دو به مرز پختگي رسيدهاند. بيعلاقگي پسران به ازدواج با دختران کم سن و سال نيز از چنين موضوعي نشأت ميگيرد. پسر هم علاقهاي ندارد با دختري که هنوز از زير و بم زندگي هيچ نميداند، ازدواج کند.»
به راستي، چرا جوانها ديرتر به ازدواج روي ميآورند. پسري سي و دو ساله چنين پاسخ ميگويد: «ببينيد. جوانها ديگر علاقهاي ندارند که زندگي خود را با حمايتهاي خانواده آغاز کنند و به آنها مديون باشند. در اصل خانوادهها هم توان مالي زيادي براي فراهم کردن امکانات زندگي فرزندانشان ندارند. کمتر دختر يا حتي پسري هم پيدا ميشود که حاضر باشد در خانه والدين خود يا همسرش، زندگي مشترک را آغاز کند. بالطبع فراهم کردن امکانات اوليه زندگي هم زمان ميبرد.» پسر سي و پنج سالهاي به شدت شاکي است که: «آقا ببينيد! در تهران، قيمت آپارتماني که چند سال از ساختش ميگذرد، الان متري هفتصد و هشتصد هزار تومان است. اصلا کلنگي هم کمتر از متري چهارصد هزار تومان پيدا نميشود. وزارت مسکن دارد در ۴۰ کيلومتري تهران خانه (آپارتمان) ميسازد و در طرح فروش متري ميفروشد متري ۲۵۰ هزار تومان. با اين تفاصيل براي اجاره حداقل مساحت در حداقل منطقه بايد پنج ميليون تومان پول پيش و ماهي صد هزار تومان اجاره بدهي. خب من از کجا بياورم. الان ۱۰ سال است که دارم کار ميکنم و هنوز فکر ماهي صد هزار تومان اجاره تنم را ميلرزاند.» دختر سي و سه سالهاي ميگويد: «يکي دو سال است که نامزد کردهايم. اما جز خانه، الان در هزينههاي مراسم ماندهايم. نميدانم چه شده که مد شده و همه براي مراسم ازدواج بايد باغ بگيرند و چهار جور غذا بدهند و ارکستر بياورند و هزار و يک خرج بيخود ديگر که روي هم ميشود ده ميليون تومان. به خدا اگر ده ميليون را به خودمان بدهند، بسياري از مشکلاتمان حل ميشود. فعلا مشکلمان شده پول مراسم. بدون مراسم هم که هزار و يک جور حرف پشت سرمان درميآورند. به خدا ديگر ما نيستيم که تاقچهبالا ميگذاريم. اين خانوادهها هستند که رضايت نميدهند.»
اما آيا فقط مسائل مادي مطرح است؟ چرا در گذشته مطرح نبود؟
يک دانشجوي پزشکي چنين پاسخ ميگويد: «نه همه مسائل مادي و مالي نيست. اما اينکه چرا الان مطرح شده و قبلا مطرح نميشدند، از آنجا سرچشمه ميگيرد که اولا در گذشته شهرها رو به رشد بودند و بالاخره تأمين مسکن آسانتر بود. شغل هم به سختي، اما پيدا ميشد. خب الان هم تأمين مسکن مشکل شده و هم کار پيدا کردن ناممکن مينمايد. ازدواجها هم عاقلانهتر و منطقيتر شده و دختر و پسر، حاضر به پذيرش ريسک نيستند. هر دو ترجيح ميدهند صبر کنند تا هنگامي که بتوانند شرايط يک زندگي مشترک و کممسأله را فراهم کنند و سپس بدون دغدغه به فکر تشکيل خانواده بيفتند. نه اينکه ابتدا خانوادهاي تشکيل دهند و سپس توي سر خودشان بزنند که نان اين خانواده از کجا دربيايد!» يک دانشجوي سال اول مهندسي برق هم حرف جالبي ميزند: «من الان هر چه فکر ميکنم، ميبينم که بچهاي بيشتر نيستم. خيلي مسائل را نديدهام؛ با مشکلات دست و پنجه نرم نکردهام؛ آدمها و موقعيتهاي مختلف اجتماع را تجربه نکردهام؛ شايد اگر الان تصميمي براي ازدواج بگيرم، احساسي باشد و دو روز ديگر به طلاق بکشد. صبر ميکنم تا موقعي که بزرگترين معيارم در هر کاري، منطق باشد.» و دست آخر دختر ۲۵ سالهي که در شرکتي کار ميکند، ديدگاهش چنين است: «من مدت زيادي است که دارم کار ميکنم. درآمدم براي زندگيم کفايت ميکند و بخش قابل توجهي از آن را هم ميتوانم پسانداز کنم. هم کارم ميرسم، هم ميتوانم با دوستانم تفريح کنم. ازدواج قيودي را به وجود ميآورد که به هر روي، شرايط متفاوتي را نسبت به دوران مجردي ايجاد ميکند. اگر قرار باشد که من و همسرم صبح تا شب سگدو بزنيم فقط لقمهناني داشته باشيم براي خوردن، از خانه و ماشين و هزار و يک وسيله رفاهي ديگر هم در زندگيمان خبري نباشد، هر شب هم با ترس از حکم تخليه صاحبخانه به خواب برويم، فرزندي همخ اگر داشته باشيم از بسياري از چيزهايي که حق اوست، محروم باشد؛ احتمالا هر چند وقت يکبار هم بخواهيم دعوا و مرافعه کنيم، آخر من به چه چيز چنين دورنمايي دل خوش کنم و زندگي راحت، کمدغدغه و تا حدودي خوشبخت امروزم را رها کنم و با شخص ديگري، دو نفري بدبخت شويم!؟ ازدواج اصلا بد نيست، ولي نه چنين ازدواجي. دوست ندارم با مرد پولداري هم که به ظاهر تمام مشکلات را حل ميکند، ازدواج کنم. چون از فردا منت پولش را به سرم خواهد گذاشت.»
سن ازدواج بالا رفته، چون ميخواهند منطقي باشند و حداقلهاي يک زندگي را فراهم کرده باشند. آنان تمايل دارند با همسال و همطبقه ازدواج کنند، چون پسر نميخواهد که همين موقعيت اقتصادي و اجتماعياش را با ازدواج با دختري از طبقه پايينتراز دست بدهد. دختر طبقات بالاتر هم که معمولا با او ازدواج نميکند. دختر هم با پسري از طبقه بالاتر ازدواج نميکند، چون ميخواهد از همسرش کمتر نباشد. همه ترجيح ميدهند با شخصي برابر خودشان ازدواج کنند. غافل از آن سخن غزالي که ميگويد: «مرد بايد از چهار جهت بر همسرش برتري داشته باشد. سن، ثروت، علم و قد» اما دختران و پسران امروز به دنبال تناسبند تا برتري
آيا اصولا هيچ مشکلي در زمينه ازدواج نيست و به دليل تغيير رويکردهاي جوانان، آن آمار غلطند و ...؟
استاد جغرافياي شهري در دانشگاه فردوسي خلاف اين نظر را دارد: «حقيقت اين است که مشکل وجود دارد. اما دليل اصلي ترکيب جنسيتي بافت جمعيتي در مناطق مختلف کشور است. بنا به آمارهاي سازمان ملي آمار ايران و سازمان مديريت و برنامهريزي، سيل روزافزون مهاجرت از روستاها به شهرها موجب شده که در اکثر روستاها با کمبود پسران جوان روبرو باشيم و اصلا حدود ٪۶۰ بافت جمعيتي روستاها را زنان تشکيل دهند.پس ما در روستاها با مشکل ازدواج دختران جوان مواجهيم. همان پسراني که روستاها را ول کردهاند و به شهرها آمدهاند، موجب آن شدهاند که عکس اين مسأله را در شهرهاي بزرگ شاهد باشيم و در اين شهرها با حضور روستاييان جوان مهاجر و همچنين پناهندگان افغاني و عراقي، پسران جمعيت بيشتري نسبت به دختران دارند. البته اين آمار با مهاجرت عدهاي از پسران به خارج از کشور، تا حدودي تعديل ميشود. اما در روستاها کمبود پسران در سن ازدواج، علاوه بر کاهش نيروي کار، موجب آن شده که دختران تن به ازدواج با مردان همسردار و همچنين مردان بيگانه دهند. در بسياري از روستاها به خصوص در استانهاي شرقي کشور، دختران بدون طي کردن مراحل قانوني (صدور اجازه ازدواج با مردان خارجي توسط وزارت کشور) تن به ازدواجهاي ثبت نشده با مردان افغاني ميدهند که اين امر هم براي آنان توليد مشکل ميکند، هم فرزندانشان بدون شناسنامه و هويت رسمي ميمانند و از خدمات و امتيازات اجتماعي (نظير آموزش و پرورش) محروم ميشوند؛ در انتها هم بايد تأکيد کرد که ادامه اين روند بافت جمعيتي و نژادي را در اين مناطق دارد عوض ميکند. رستم به شهر رفت، تهمينه عروس مهراب کابلي شد!»
به نظر ميرسد مسؤولان و برنامهريزان بايد تمامي اين مشکلات و مسائل را با هم در نظر بگيرند ود از نگاه يکسويه و سادهانگارانه به مشکلات بپرهيزند. بحران هسيت، اما کدام بحران!؟
نوشته بهرنگ در
ساعت 2:49 PM
? «همینهایی را که الان میبینی، شش ماه دیگر، نمیگویم نصفشان، ولی حداقل یکچهارمشان، سیگاری شدهاند.» جا میخورم. برمیگردم و با تعجب و ناباوری در چشمان دوستم زل میزنم و خیره میشوم به بچههایی که روزهای آخر دوران تحصیل در دبیرستان و پیشدانشگاهی را میگذرانند. از مدت باقیمانده برای خوشی و شوخی استفاده میکنند. میدانند از یکی دو روز دیگر باید از خیر هر کاری بگذرانند و چند هفته آخر را فقط درس بخوانند و تست بزنند. باور نمیکنم. نمیتوانم به خودم بقبولانم که تمام زیباییها و پاکیها ... نه، او اشتباه میکند.
اکثریت افراد در سنین ماقبل 25 سال و به خصوص قبل از 18 سال و دوران نوجوانی، روی به سیگار و دخانیات میآورند. دلایل هم بسیار متفاوت است. بعضی از سر کنجکاوی، بعضی به خاطر آن که نشان دهند بزرگ شدهاند؛ عده دیگری به اجبار و تحریک دوستان و برای وارد شدن یا ماندن در جمع دوستان یا بسیاری دلایل دیگر
جشن فارغالتحصیلی و آخرین جمع شدن تمام آن آدمها در یک جا. یکی این دانشگاه قبول شده و دیگری آن دانشگاه. یکی این شهر و دیگری آن شهر. یکی به فکر گرفتن پذیرش از یک دانشگاه خارجی و دیگری به فکر گرفتن دفترچه آماده به خدمت. شاید آخرین بار باشد. چند نفری به راحتی سیگار به دست گرفتهاند و میخندند. نه، هنوز زود است. هنوز بچهایم. هنوز پاکی کودکی ... هیچیک از این حرفها حقیقت ندارد. خودم هم میدانم. فقط ترس و خجالت ریخته است. دیگر نه سرزنشی هست و نه تنبیهی. دیگر مردان بزرگی هستیم که کسی نمیتواند برایمان تعیین تکلیف کند. اینها چیز جدیدی نیست. فقط عیان شده آنچه از قبل بوده و شاید همه نمیدانستهاند. به هر حال نمیتوان چشم بر حقایق بست. اینها هم وجود داشته و دارند. خودم هم میدانستهام. اما بقیه، بقیه پاک بودهاند و تغییری هم نخواهند کرد.
پای به محیط دانشگاه و دانشکده که میگذارم، بین دوستان و همکلاسان جای سیگار را خالی میبینم. اما پایم که به تریا باز میشود، اول دود بیرون میزند. به قولی اینجا شیرهکشخانه است، نه تریا. باز هم میتوان ندیده گرفت یا توجیه کرد. دانشجویان سالهای آخر؛ افراد خاص از طبقه اجتماعی خاص؛ بسیار معدود و انگشتشمار. نه، این همه هست و همه این نیست.
برای نخستین بار است که از محیط خوابگاه دانشجویان جدیدالورود دور میشوم و قدم به محل زندگی باتجربهترها میگذارم. انگار که به دنیای دیگری وارد شده باشم. محیطی است که غم و رخوت از سر و روی آن میبارد و سوسک از دیوارش بالا میرود. راهروها را سستی و نفرت از زندگی پر کرده است. صدای راهروها دیگر یادآور زندگی نیست. یا سکوتی غمبار و کسل است یا فریاد دعوا یا خندههای بلند، بسیار بلند، از سر جنون. این راهرو بو میدهد. کمی دقت کن.
روزنامهها از آمار دانشجویان سیگاری مینویسند. در میان دانشجویان پسر دانشگاههای تهران، سیگار به همان اندازه رواج دارد که در میان جمعیت مردان بالای 25 سال کل کشور. یک چهارم دانشجویان پسر سیگاریاند. در میان دختران، هر چند آمار به مراتب کمتر و در حد یک سوم پسران است، اما حدود چهار برابر کل زنان جامعه است. جالب آنکه اگر این آمار را در بین دانشجویان سال آخر به طور مجزا بررسی کنیم، به عدد جالب شش برابر میرسیم. دانشجویان دختر سال آخر دانشگاههای تهران، شش برابر کل زنان بالای 25 سال کشور سیگار میکشند. این آمار بالطبع متعلق به تهران است و قابل تعمیم نیست. آیا برای شهرهای دیگر هم این آمارگیری انجام شده است؟ کسی نمیداند. اما شاید آمادگی نداریم تا واقعیتهای تلخ را در مورد متخصصان آینده کشور بپذیریم. شاید ...
اما چرا؟ این سختترین سؤوال است. حرفها را فقط باید مرور کرد. جا برای تعمق بیشتر نیست. اصلا من مسؤول ارائه راه حل هم نیستم. یکی از دوری از خانواده میگوید و مشکلات خانوادگی و غم غربت که جایش را با سیگار پر کرده است. دیگری از تنهایی میگوید که سیگار نقش همدم را برایش ایفا میکند. سومی از بیکاری و نداشتن تفریح میگوید که سیگار کشیدن تفریح او شده است. چهارمی از نداشتن سرگرمی و از دیگر سو اوقات فراغت فراوانی که با سیگار پرشان کرده است. پنجمی از این میگوید که همیشه از کشیدن سیگار منع شده است و حالا که میتواند دور از چشم ناظرین، سیگار بکشد؛ چرا نکشد؟ ششمی هم کاملا بیتفاوت میگوید «سیگار میکشم. چون پدرم، عمویم و بسیاری دیگر از اعضای خانوادهام سیگار میکشند. چون دوستانم سیگار میکشند. چون خیلیهای دیگر سیگار میکشند. چرا کسی از آنها سوؤال یا بازخواست نمیکند!؟»
برایم عجیب نیست. هیچ هم عجیب نیست. تکنیسینهای کارگاه قبل از ورود دانشجویان سیگار به دست دارند. در هنگام درس هم دود میکنند. هنگامی هم که کارگاه را ترک میکنیم، هنوز در حال پک زدن هستند. استاد محترم کارگاه هم که از اعضای هیأت علمی (هر چند رده پایین) است، به مانند آنها همیشه در حال دود کردن است. اما قضیه آنجا جالب یا شاید هم پیچیده میشود که در آخر وقت اداری و هنگام عبور از راهروی اساتید هم مشام را بوی سیگار پر میکند. اما تاسفبار آنجاست که نظافتچی دانشکده با استاد بسیار محترمی در مورد تعداد بستههایی که استاد در روز دود میکنند، بحث میکند و در آخر هم سر 2 بسته در روز به توافق میرسند.
جلسه پرسش و پاسخ با مسؤولین اداره امور خوابگاههاست.. دانشجویی از اعتیاد میگوید و از اقدامات میپرسد. اینجا چه خبر است؟ از یک دوست که سالهای بیشتری را در این محیط گذرانده، میپرسم. میگوید هست. زیاد هم هست. کافی است چشمهایت را باز کنی و با دقت بیشتری نگاه کنی.
خوابگاه محیط پاکی نیست. این علاوه بر شنیده و خوانده، حاصل دیدن ساقیهایی است که شبهای جمعه اطراف نردههای کوی دانشگاه تهران پرسه میزنند. اما تجربه شخصیام، در بدو ورود چیز دیگری است. هنوز سیگار قبیح است. هنوز نشاندهنده صفت خوبی نیست. هنوز آلوده نشدهایم. اما اینها همه هنوز است. یکی دو ماه اول ورود به دانشگاه، محیط جدید، رودرواسی، خو نکردن به روش جدید زندگی، در غیاب نظارت دائمی خانواده، بدون حضور کسانی که مواظب باشند و تو را انذار دهند یا توبیخ کنند، رهایی از قیود یا همان آزادی. بلدیم از این آزادی استفاده کنیم نه سوءاستفاده؟ چقدر؟
اتاقهای آخر راهرو، چندین و چند نفر در یک اتاق دو نفره جمع شدهاند. در بسته و قفل میشود. شکاف زیر در را هم با موکت بستهاند. از بیرون هم که نگاه کنی، دو لایه روزنامه و یک پرده تیره. تیرگی پرده که حکایت از سالهای دور از آب دارد، برای عدهای خوشایند و مقبول است. پس از گذشت چند دقیقه بوی نفرت فضا را پر میکند. فرار، اما فرار به کجا؟ فرار از چه؟
مسؤول محترم میگوید: «میدانم. میدانیم. اما چه کنیم!؟ شما بگویید چه کنیم؟ اتاق هر کس، محیط خصوصی اوست و طبق مصوبه، ما اجازه نداریم تا وصول شکایت، بدون اجازه صاحب اتاق، وارد آن شویم. حتی اگر بدانیم که در کمد فلان شخص، نه یک یا دو تا، که شش هفت عدد وافور وجود دارد. ما پلیس دانشجو نیستیم، چون که شأن او بالاتر از آن است که پلیس بخواهد. ما حتی نمیتوانیم توقع داشته باشیم که شما بیایید و خبرچین ما شوید.»
اما واقعا چه باید کرد. دست روی دست بگذاریم و ساکت و چشمبسته تا این دام همه را در بگیرد؟ حیدریپور اضافه میکند: «من به خوبی میدانم که اعتیاد یک بیماری است و اصلا آن را جرم نمیدانم. ما باید به سمت پیشگیری و درمان برویم. اما چگونه؟ برای این مشکل در مقیاسهای مملکتی هم راه حلی پیدا نشده است. حال در یک مقیاس کوچک... ما کار چندانی نمیتوانیم بکنیم.»
اما چرا مواد مخدر؟ این سوؤال سختتری است و البته کمابیش جوابهای مشابه دلیل مصرف سیگار میدهند. تنهایی، بیحوصلگی، غم و اندوه، دوستان و ... کافی است قبحش در ذهن ریخته باشد یا آن که لذتی در کار باشد یا به این نتیجه برسد که دردی را تسکین میدهد. (کم و بیش برخی دانشجویان پزشکی چنین پاسخی میدهند. آنها از شبزندهداریها و دوران طولانی تحصیل میگویند و دردی را با افزودن هزار درد جوراجور دیگر درمان میکنند) القصه اینکه در برخی مناطق کشور اصولا این کار بد شمرده نمیشود. (منجمله دوستی از روستایی در نزدیکی طبس میگفت که از بچگی تریاک را به شیر میافزایند و درمان هر دردی را هم تریاک میدانند) هنگامی که همه جا در دسترس است، دانشجو هم جوان، تنوعطلب، ماجراجو، کنجکاو، احساساتی و زودباور است، بذری بر این بستر پاشیده میشود که هر گلی را به خار بدل میکند.
هر چه پیش بروی، دقت کنی، نگاه کنی، جستجو کنی، بیشتر به عمق مطلب پی میبری. شاید هم روزی از سر کنجکاوی دست رد بر تعارفی نزنی و ... اینجا هیچ قطعیتی در سلامت نیست
سال اول یک هماتاقی داشتم که بسیار با همه این چیزها مخالف بود و حتی چشم دیدن قلیانی را که همکلاسیاش پشت پنجره اتاقش گذاشته بود، نداشت و هر از گاهی به او پرخاش میکرد. (متأسفانه امروز قلیان مثل یک تفریح عادی انگاشته شده و در جامعه و بین دانشجویان رواج یافته است) کمی نگذشت که روزی او را سیگار به دست دیدم. دیگر حرفی برای رد و بدل کردن باقی نمانده بود. این خانه سیاه است.
نوشته بهرنگ در
ساعت 11:53 PM
ببين فرض کنيم هر فيلم دو ساعت باشه. تو هر ثانيه هم 25 تا فريم باشه. ميشه 3600*2*25 تا فريم. 180 هزار تا. هر فريم هم به طور متوسط 480*640 تا پيکسل در نظر بگيريم ميشه 307200 پيکسل. هر پيکسل هم 16 و 7 دهم ميليون رنگ ميتونه داشته باشه، پس هر فريم تقريبا 12^10*5 حالت ميتونه داشته باشه. و چون هر فيلم 180 هزار فريم بود ميتونيم 17^10*9 تا فيلم داشته باشيم. سالي 10000 تا فيلم هم که توليد بشه، تا ده هزار ميليارد سال ديگه هم فيلم هست براي ساختن. منظور اينکه اگه نتونستي يه فيلم رو تو سينما ببيني زياد جاي نگراني نيست. حالا حالاها فیلم هست واسه ديدن!
آدم نصفه نیمه (www.semiadam.com)
عشق از راه دور
در جمع دوستان ایرانی که من اینجا دارم، یکی از آنها نامزد دارد و نامزدش فعلا در ایران زندگی میکند و منتظر است که کار اقامتش را همسرش در اینجا درست کند و برای زندگی به اینجا بیاید.این بنده خدا هم مثل خیلیهای دیگر از راه دور ازدواج کرده و تاکنون نامزدش را از نزدیک ندیده است و با هم از طریق تلفن و نامه ارتباط دارند. این دوست من که اینجا زندگی میکند سواد فارسی زیادی ندارد و مخصوصا در نوشتن و خواندن بسیار ضعیف است و شاید در حد یک بچه کلاس پنجم دبستان سواد خواندن و نوشتن داشته باشد! البته دیپلمش را در ایران را گرفته است. ولی چون حدود پانزده سالی است که دور از ایران زندگی میکند و اصلا از زبان فارسی استفاده نکرده، تقریبا همه چیز را فراموش کرده است.
داستان از آنجا شروع شد که نامزد این بنده خدا چندین وقت پیش با این بابا تماس گرفت و گفت من میخواهم با تو از طریق نامه هم ارتباط داشته باشم، چون بعضی حرفها را از پشت تلفن نمیتوانم بگویم. و از این بنده خواست که جواب نامههایش را با نامه بدهد.
این دوستم برای این کار از من کمک خواست و نقش من از آنجا شروع شد که به غیر از اینکه املای درست کلمات را برایش میگفتم، گاهی اوقات نظری هم در مورد بعضی نوشتههایش میدادم و این بنده خدا هم عین جملههای من را در نامهاش مینوشت و میفرستاد، کمکم کار به جایی رسید که من باید انشای نامه را میگفتم و او مینوشت و برای نامزدش پست میکرد. چند وقت پیش نامزدش یک نامه داده بود و نوشته بود که فرق بین حرف زدن تو در نامه و تلفن بسیار زیاد است و انگار که دو نفر متفاوت هستی! و یک جمله نوشته بود که من خشک شدم! نوشته بود؛ من عاشق شخصیتی هستم که تو در نامه داری و هر نامهات را دهها بار میخوانم!
حالا فهمیدید موضوع چی هست؟
این خانم که در ایران است عاشق شخصیت نویسنده نامه شده! و نویسنده نامه من هستم و نه نامزدش در اینجا! همان موقع به این دوستم گفتم که من دیگر هیچ چیزی از ذهن خودم نمیگویم و فقط نامهات را از نظر املائی کنترل میکنم که غلط ننوشته باشی. به این دوستمان برخورد و گفت حالا که کار من گیر هست تو طاقچه بالا میگذاری؟ هر چه هم به او توضیح دادم که بابا! نامزدت نوشته عاشثق شخصیت نویسنده نامه هست و این یعنی اینکه در آینده و وقتی که به اینجا بیاید توقع دارد که مانند چیزی باشی که در نامهها بوده ای، و چند ساعت دیگر با او صحبت کردم که من به همین علت نمیتوانم دیگر به جای تو نامه بنویسم.
این دوستم یک حرفی زد که من تو جوابش ماندم. این بنده خدا گفت؛ اگر من الان خودم نامهها را بنویسم ممکن است که تو ذوق او بخورد و دیگر از من خوشش نیاید و شاید برای همین موضوع به مشکل برخورد کنیم! و برای مثال او نامزدیمان را به هم بزند!
راستش من ماندم چه جوابی به این حرفش بدهم! به او گفتم چند روز صبر کن تا من یک فکری کنم و بگویم که چکار خواهم کرد، ولی نتوانستم خودم به نتیجه ای برسم! از یک طرف میدانم که نوشتن نامه به جای این بنده خدا با وضعیتی که پیش آمده اشتباه محض است و از طرفی حرفی هم که میزند درست است و ممکن است که نظر آن دختر در ایران عوض بشود.
واقعا ماتدهام که چه کنم.
سهرابمنش(sohrab.blogspot.com)
یک مصاحبه مهم
:« بفرماييد استاد »
:« الان ضبط داره کار می کنه ؟ »
: « بله . »
: « منظورم اينه که يعنی مي تونيم شروع کنيم ؟ »
: « بله خيالتون راحت باشه . »
: « مطمئني داره ضبط مي كنه ؟ »
: « آره ، همين صحبتهامون داره ضبط ميشه . »
: « نمي خواي قبلش امتحان كني ؟ »
: « استاد قبلا امتحان كردم . »
: « ولي من مطمئن نيستم اين كار كنه آ . »
: « ببينيد ، وقتي اين دگمه قرمزه پايينه يعني داره ضبط ميشه . »
: « پسر جان من كه از دهات نيومدم . »
: « استاد همچين منظوري نداشتم ، فقط خواستم توضيح بدم . »
: « مي دونم ولي ببين نوارش تكون نمي خوره . »
: « مي خوره ، صفحه اش تيره است ديده نمي شه . »
: « اون عينک منو بده ببينم . »
: « بفرماييد . »
: « عرض نکردم !؟ »
: « تيره ست ديده نمی شه . »
: « متوجه ام ولي اين هيچ كاري نمي كنه . »
: « همين كه ضبط ميكنه خوبه ديگه . »
: « آخه اين كارم نمي كنه . »
: « استاد باور كنيد اين داره ضبط مي كنه . »
: « شايد باطری نداره ؟ »
: « همين الان باطری نو انداختم . »
: « من اينجا حواسم به همه چي هست آ . »
: « بله متوجه هستم . »
: « من سن و سالی ازم گذشته جوون . »
: « به نظرم سوتفاهمي شده . »
: « نه عزيز جان ، شما مشكل دارين همين . »
: « به خدا اين بدبخت داره ضبط مي كنه . »
: « شما حرفه اي نيستين . »
: « ببينين استاد اين پخشش خرابه ولي ضبطش كار مي كنه . »
: « عرض نكردم !؟ من از اولشم حدس مي زدم كه خراب باشه . »
: « يه چند لحظه اجازه بدين . »
: « شما حرفه ای نيستين . »
: « اجازه بدين . »
: « من با شما صحبت نمی کنم . »
: « آخه مشكل چيه ؟ »
: « چرا نمی فهميد آقا ، چرا نمی فهميد ؟ مشكل اينه كه ضبط ، شما ، خرابه . »
چخوف منو ندیدی؟ (hooshmandzadeh.blogspot.com)
کشاورزی به سبک افغانی
بعد ميگویند افغانها فقط خشخاش ميکارند!
بفرمایید، اين هم کشاورزي نمونه! ماشالله چيزي کاشتهاند که برداشتش فقط از سازمان ملل برميآید. آن هم اگر پانصد ميليون دلار خرج و ده سال بیوقفه کار کند!
به راستي اينجا کشاورز نمونه کيست؟ روسها؟ افغانها؟ يا...
اگر هزينه کار همين امروز فراهم شود و بلافاصله هم کار را آغاز کنند، طی اين ده سال لااقل بيست هزار نفر قرباني ديگر هم خواهند داشت که هنوز بسیاری از آنها به دنيا هم نيامدهاند.
آشپزباشی (ashpazbaashi.blogspot.com)
:: تنها نيستم . فقط کاری به کار دنيا ندارم .
:: میبينی؟ زندگی به زور شبيه قصه نمیشه.
:: تنها نشستهام .. و حواسم نيست .. که دنيا با من است .
:: اينجا نمی شود به کسی نزديک شد . آدمها از دور دوستداشتنیترند .
:: اگه دوست داشتن يک آدم غايب بتونه همچين اثری داشته باشه، دوست داشتنِ کسی که همراه آدمه بايد خيلی عميقتر باشه .
:: اگه دو نفر به قيمت دوستی مجبور بشن تا آخر عمر به هم دروغ بگن، بهتره تنهايی بشينن و به چيزهايی فکر کنن که دوست دارن .
:: روز قدم زدن بی فايده است . آدم همه چيز را میبيند و همه او را میبينند . توی تاريکی ، آدم میتواند خيال کند که چيزی ، جايی ، کسی منتظرش است .اما توی روشنايی اصلا خبری نيست ... معلوم است که خبری نيست .
۱. شادیهای زودگذر: مثل گردش، تماشای مسابقه، جشن فارغ التحصيلی و جشن تولد. تأثير اين گونه شادیها، معمولا كوتاه مدت است.
۲. شادیهای پايدار: شادیهای فردی، خانوادگی، منطقهای و جهانی.
۳. شادیهای فردی : شادیهایی كه انسان در زندگی فردی خويش كسب میكند مانند موفقيتهایی كه در زندگی شخص ياد شده، دگرگونیهایی مثبت و عميق و بلند مدت ايجاد می كنند مثل : گزينش درست مسير زندگی، گزينش همسر، گزينش دوست و انتخاب شغل.
۴. شادیهای خانوادگی: موفقيت در زندگی خانوادگی كه سبب ارتقاء سطح اقتصادی و يا اجتماعی آن خانواده می شد.
۵. شادیهای اجتماعی و كشوری : پيروزیهای بزرگ ملی و دگرگونيهای عميق اجتماعی كه سبب بهبود وضعيت معنوی، فرهنگی و مادی مردم آن جامعه می شود.
۶. شادیهای جهانی: پيروزی هایی كه در سرنوشت كل بشر، تأثير مثبت داشته باشد و محدود به كشور خاصی نباشد، نظير اختراعات و كشفيات بزرگ كه توسط دانشمندان صورت میگيرد، كنترل بيماریها، كشف داروهای جديد، پيشرفتهای علمی، فنی، هنری و فرهنگی و صد البته صلح . در گستره جهانی كه سبب ارتقاء سطح فرهنگ و تمدن دنيا میشود. فيلمهایی كه ساخته شده و كتابهایی كه نوشته میشود و بر زندگی ملتها تأثير مثبت میگذارد و باعث شادی جهانی میشود. با توجه به صحبت در زمينه ارتباطات جهانی و دهكده جهانی، رويدادها از حالت محلی و منطقهای فراتر رفته و اينك صحبت از شادی همگانی و جهانی است.
? يک روز با بهترين تماشاگران «بدترين تماشاگرنماها»ي دنيا
از ماشين پياده ميشويم. شخصا دو سال است که استاديوم نيامدهام. راننده براي راه ۵ دقيقهاي نفري دويست تومان ميگيرد. اين که خب تاکسي است. دو سال پيش و براي بازيهاي باشگاهي، مينيبوس براي مسير هفتاد توماني، دويست و پنجاه تومان ميگرفت، بازيهاي ملي که بماند. جلوي پاي ما مينيبوسي تعدادي بچه دبستاني را پياده ميکند. امروز محصلين رايگان فوتبال ميبينند تا ...
اولين بار حدود ۱۰ سال پيش، پا به استاديوم فوتبال گذاشتم. ديدار تيم ملي ايران و هامبورگ آلمان. روزي که تماشاگران با تيم ملي فوتبال آشتي کردند. آن روز من تنها بچهاي نبودم که با پدرش به ورزشگاه آمده بود. آن روزها ورزشگاه پر بود از مردان ميانسال يا پيري که به همراه جوانترها و خانوادگي، پاي به استاديوم فوتبال گذاشته بودند. نه فحاشي، نه تخريب اتوبوس، نه گارد ويژه، آن روزها از هيچ يک از اينها خبري نبود.
از ديدن دستفروشها و کساني که دستت را از تبليغات رنگ و وارنگ پر ميکنند، تعجب نميکنم. اينها ديگر اعضاي ثابت هر محل تجمع و گذرگاه شلوغي هستند. تنها مورد جديد تبليغ فيلم است. اما اين آدمهايي که به ورزشگاه آمدهاند... بعيد ميدانم اهل فيلم ديدن و سينما رفتن باشند. البته راج کاپور را از دست نميدهند.
ده سال پيش قيمت بليتها طوري بود که براي نشستن در جايگاه، واقعا بايد پولدار، ولخرج يا عاشق بودي. چند سال بعد و در مقدماتي جام جهاني ۲۰۰۲، فقط داشتن حوصله صف ايستادن و معطلي، براي رسيدن به جاي خوب ورزشگاه کافي بود. امروز ديگر صحبت از پول بليت به شوخي کودکانهاي ميماند. ظرف چندين و چند سال، قيمت بليتها همچنان ثابت است و از ۲۰۰ تومان طبقه بالا هم گذشتهاند و ديدن بازي ملي را رايگان کردهاند. ده سال قبل براي بازي دوستانه با يک تيم باشگاهي خارجي، ۱۰۰ هزار نفر ورزشگاه را پر ميکردند. ۳-۲ سال پيش، ۷۰-۶۰ هزار نفر براي بازيهاي رسمي به ورزشگاه ميآمدند. امروز نيمي از ورزشگاهها خالي است.
هنوز هم بايد در صف ايستاد. البته نه براي بليت؛ حتي اگر کمتر از دو ساعت به شروع بازي مانده باشد. بلکه بايد در صف بايستي که محتويات کفشت را هم بازرسي کنند. ظرف آب ممنوع، روزنامه و مجله ممنوع، هر چيز سنگين به دور انداختني ديگري هم ممنوع، هر آتشگيري هم ممنوع؛ البته به جز دشمن ورزش، دخانيات! کسي به سيگار کشيدن در يک محيط عمومي کاري ندارد.
اين جوب را خيلي خوب ميشناسم. دو سال پيش و براي بازي ايران-عربستان (آخرين بازي ملي که ورزشگاه آزادي پر شد) ساعت نه صبح به ورزشگاه آمده بودم و صفهاي طولاني براي خريد بليت قسمتهاي سايهدار استاديوم برپا بود. به طرزي کاملا طبيعي، عدهاي قصد داشتند صف را دور بزنند که با برخورد مأمورين انتظامات ورزشگاه، سيل جمعيت به سمت عقب هجوم آورد و در کوران اين جمعيت دونده، ناگهان يک متر پايين رفتم. دردي که نميدانستم بابتش بايد مأموران را شماتت کنم يا مردمان کمطاقت و زيادهخواه را
با وجود شمارهدار بودن بليتها و صندليهاي ورزشگاه، مأمور کنترل همه را پاره ميکند و به زمين مياندازد تا ياد نگرفته باشيم که ميتوان منظم بود. بر خلاف تمام آن چه در پيش از ورود ميديدي و همه بينظمي بود، آزادي پير، جلايي به خود داده و نظم و تناسب آن، لحظهاي تو را بدين فکر مياندازد که آدمها هم تغيير کردهاند. زهي خيال باطل
موقعي که قرار باشد از ده صبح تا ۵/۵ بعدازظهر زير آفتاب تابستان، بدون کوچکترين سرگرمياي و با ترس از اينکه ترک جايت براي خوردن آب ميتواند آن جاي حقير و بازي را از دست تو درآورد. به ناچار از ده صبح سرگرم کردن خود با انواع و اقسام شادي و تشويق کردن تيم ملي شروع ميشود و با شلوغبازي و کريخواني قرمز و آبي ادامه پيدا ميکند و دست آخر کار به رکيکترين الفاظ و اشعار ميکشد. کسي را محکوم نميکنم. شايد گرما و خستگي، عامل اينها باشد. اما چرا تمامي اشعاري که طرفداران تيمها ميخوانند، توهين به بازيکنان و مربيان تيم مقابل با بدترين الفاظ ممکن است؟ چرا براي تيم ملي شعري نيست؟ اصلا بازي ملي چه ربطي به قرمز و آبي دارد؟
اين بار وضع اندکي فرق ميکند. از همان ابتدا سر و صداها مخلوط است. عدهاي از تيم ملي ميخوانند و مابقي عدهاي ديگر از ۸ تاي ۸۲ و عدهاي ديگر از امير قلعهنوعي. در ضمن گروه دوم، خواهان بازگشت علي پروين به تيم مقابل هستند. فعلا کسي ناراحت نيست.
به محض اينکه داور سوت بازي را ميزند، تمامي تخطئهکنندگان محمد الدعايه و تشويقکنندگان دايي و مهدويکيا، ساکت ميشوند و به تماشاي بازي مينشينند. انگار که هيچکس در ورزشگاه نيست و ميزباني تيم ملي در کوير لوت انجام ميشود. تيم موقعي که به تهييج نياز دارد، هيچ صدايي نيست. موقعي که حريف حمله ميکند، تيم ملي هو ميشود و فقط وقتي گل زد همه خوشحال ميشوند. تماشاچيان کشورهاي اروپايي، از دقيقه ۱ تا دقيقه ۹۰ فقط تيمشان را تشويق ميکنند و هيچوقت هم خسته يا نااميد نميشوند. تماشاچيهاي ما باخت را سنگينتر و مساوي را خستهکنندهتر ميکنند. هر بازيکني هم تعداد زيادي دشمن دارد که حتما بايد او را مورد هجوم قرار دهند. طرفدارانش هم که بازي را به تماشا نشستهاند.
دور و بر پر است از دانشآموزان و سربازان وظيفه. تعجب ميکنم از چند بچه حدودا ده ساله که به تنهايي به استاديوم آمدهاند. جالب آنکه از ثانيه اول هم زشتترين دشنامها را نثار زمين و زمان ميکنند. دشنامهايي که شنيدنشان هم صورت بسياري را سرخ ميکند. چند سالي است که هر عربي که پا به ورزشگاههاي ايران گذاشته، بقره خطاب شده است. شايد اين طريق مهماننوازي، جبران حقکشيها و بيعدالتيهاي آنها در حق ما باشد. اما دادن دشنام فارسي به يک داور يا بازيکن عرب، چه نتيجهاي ميتواند در بر داشته باشد؟ از پسربچه باادب اين را ميپرسم. نگاه ملامتباري به من مياندازد.
سال ۹۳ اگر کسي به بازي ناصر نوآموز در تيم اعتراض داشت، سيد مهدي ابطحي، جانشين او را موقع گرم کردن، تشويق ميکرد. امروز اگر بازي تيم خوب نيست، در صورت خارجي بودن مربي، اول از همه مربي، دوم علي دايي و سوم بازيکني که دارد بهترين بازي ممکنش را انجام ميدهد، مورد حمله واقع ميشوند. امروز هم به جاي آن که از بيبرنامگي و زدن به در بسته دفاع حريف ناراحت باشند، به نبودن منصوريان و جباري در تيم ملي اعتراض ميکنند. همين چند هفته پيش بود که يک باشگاه ايتاليايي، شماره ۱۲ تيمش را براي هميشه به ويترين سپرد و آن را به هواداران متعصب (تيفوسي) تيم بخشيد. نه به پاس الفاظ نژادپرستانهاي که هر چجند سال يک بار از دهانشان خارج ميشود و باشگاه را به دردسر مياندازد. که به پاس آن که تيمشان را هميشه دوست داشتند و هيچ جا و هيچ وقت تنهايش نگذاشتهاند.
ديگر چنان تکراري و طبيعي شده که تلويزيون هم صداي ورزشگاهي را که يکصدا داور را به باد دشنام گرفته يا که شعري در مدح! مربي تيم حريف ميخواند، قطع نميکند و اين شيرين شکر پارسي است که گوش هر بينندهاي را پر ميکند. داور با دشنام استقبال، تشويق و بدرقه ميشود، براي هر عملي مورد عتاب قرار ميگيرد و حتي سنگ و نارنجک ميخورد. بازيکنان رقيب هم يکديگر را با دشنام خطاب ميکنند. مربي هم تيمش را با دشنام به زمين ميفرستد و هدايت ميکند. اينجا همه ادب را پشت در گذاشتهاند و داخل شدهاند.
هنگام خروج از استاديوم لحظهاي به اين فکر فرو ميروم که اگر بازي با نتيجه دلخواه آنها پايان نپذيرد، اين راهرو شاهد چه منظرهاي خواهد بود؟ جوابم را ميدانم. تکرار دشنامها و صد البته پرخاش و خشونت. اينها کشتي زير پايشان را هم سوراخ ميکنند.
تعجبم از آن است که اکثر اتوبوسها و مينيبوسها مسيرشان به سمت شهرها و شهرکهاي حاشيه تهران است با مردماني کمدرآمدتر و پس از آن به مناطق جنوبي شهر. اين فينفسه اصلا بد نيست. تنها نکته زشت جريان بيادبي و لمپنيسمي است که در اينجا جريان دارد. ديگر کمتر انسان بالاي ۲۵ سالي را ميبينيم که پاي به ورزشگاه بگذارد. ديگر هيچ پدري، فرزندش را به ورزشگاه نميآورد. ديگر کسي به ورزشگاه نميآيد. من هم اشتباهم را تکرار نخواهم کرد. اينها همه ارزشها را زير پا گذاشتهاند، همه مرزها را شکستهاند و همه را فراري دادهاند.
? از عمل تا امل
چه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشم
تمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بود...
زمزمههای ستاره (skystar.persianblog.com)
-------------------------------
توهم!
تا حالا به اين فکر کردين که پرندههايي که صبح هاي زود دارن سر و صدا ميکنن چي ميگن!؟
خوب ميگم، ولي بين خودمون بمونه. اگه دقت کني اونا همه يه چيز رو ميگن؛ يه شعر قديميه، که ميگن يه پرنده ي افسانهاي اون رو سروده. البته اين اصلا اهميتي نداره، مهم اينه که از وقتي کسي يادش مياومده اونا هر روز صبح اون شعر رو ميخوندن. اين شعر که البته خيلي کوتاهه و حدود سيصد بار تکرار ميشه، چند جمله در وصف کمالات منه! اين بار دقت کن، شايد تونستي شعر رو حفظ کني و از اين به بعد همراه با پرنده ها بخونيش.
آب (aaab.blogspot.com)
----------------------------------------
آسودن
نوشت و خط زد، نوشت و خط زد، نوشت و خط زد....
روزها و شبها نوشت و اصلاح کرد، و باز نوشت و بهترش کرد، تا زمانی رسيد که احساس کرد به سقف بضاعتش رسيده، ايمان آورد که "او" بهتر از اين نمیتواند بنويسد. آنگاه مکث کرد؛ با خود انديشيد چه خوب که دورهی نشر چاپی سنتی گذشته؛ تکنولوژی به او اين امکان را می داد که نسخهی نهايی اثرش را شخصا تايپ و صفحهآرایی کند، به گونهای که با پايان گرفتن آن ته دلش قرص باشد که هيچ لغزش يا نقصی در اين زمينه در اثرش -جانمايهی عمرش- وجود ندارد. پس دست به کار شد؛ با پيشرفتهترين نرم افزار موجود تايپ و صفحهبندیاش کرد. پس از آن که بارها و بارها روخوانیاش نمود، زمانی رسيد که دريافت نسخهای بدون اشکال از اثرش دارد؛ نسخهای کامل. با وسواس هميشگیاش دست به کار از ميان بردن تمام نسخههای پيشنويس و اصلاح شده گرديد؛ نمیخواست اثر سترگش دارای همزادی ناقص باشد. وقتی از نابودی تمام نسخههای ناکامل فارغ شد، نوشتهاش را با سه نام گوناگون بر روی سیدی ذخيره کرده و هاردش را نيز فرمت نمود. برخاست؛ سرانجام لحظه ی موعود فرا رسيده بود. بهترين کت و شلوار و کراواتش را دربرنمود و سیدی زير بغل از خانه بيرون زد. بايد چنان میکرد که بهتر از آنش "برای او" ناممکن باشد. برای انجام وظيفهای چنين خطير لازم بود پياده برود؛ به هيچ تاکسی يا اتوبوسی اطمينان نداشت. قدم زنان مسير را طی کرد تا به خيابان مورد نظر رسيد. در آن ساعت ظهر همه جا خلوت بود، هيچ وسيلهای از خيابان گذر نمیکرد. با خرسندی به وسط خيابان رفت، دولا شد، با کمی زحمت دريچه ی فاضلاب شهری را بلند کرد. سیدی را فرو انداخت، و برای نخستين بار در عمرش لبخندی با آسودگی تمام زد.
اگه قوانين فيلمهاي هاليوود در زندگي واقعي به اجرا دربيان...
- هر شماره تلفني با 555 شروع ميشه.
- در هر ساك خريدي دست كم يك نون باگت پيدا ميشه.
- هر كس ميتونه يه هواپيماي در حال پرواز رو به زمين بنشونه، به شرط اينكه يك نفر از برج مراقبت بهش قدم به قدم توضيح بده.
- آرایش خانمها هرگز پاك نميشه، حتي حين غواصي.
- لولههاي سيستم تهويه مطبوع در هر ساختموني بهترين نقطه براي مخفي شدن هستند و ضمنا" ميشه از طريق اونها به هرجاي ساختمون راه پيدا كرد.
- اگه كسي بخواد اسلحهاش رو پركنه هميشه خشاب اضافه همراه داره.
- براي زنده موندن در هر جنگي كافيه كه آدم از نشون دادن عكس عزيزانش به اين و اون پرهيز كنه.
- هر كسي ميتونه بدون دونستن زبون خودش رو با مليت خاصي معرفي كنه، به شرط اين كه كمي لهجه داشته باشه.
- اگه يه هيولا يا يك فاجعه شهري رو تهديد كنه، هميشه تنها فكر و ذكر شهردار كم شدن توريستها يا بازديدكنندگان يك نمايشگاهه.
- اگه خانمي با موهاي بلند بخواد از كسي جدا بشه و خداحافظي كنه يه دفعه باد مياد.
- كلا تعداد خانمهاي مو بلند و خوشگل و خوش هيكل ميره بالا. ولي قيافه و هيكل آقايون تغيير زيادي نميكنه.
- برج ايفل ازهر نقطه شهر پاريس قابل ديدنه.
- مردها بدون اين كه خم به ابرو بيارند تا جون دارند كتك ميخورند، اما همين كه زني با پنبه و الكل زخمهاشون رو تميز ميكنه دادشون درمياد.
- ويترين مغازه ها فقط به درد اين ميخوره كه يكي با كله يا ماشين از وسطشون رد بشه.
- براي پرداخت كرايه تاكسي كافيه كه يه اسكناس از كيف پول بيرون كشيده بشه. هميشه مبلغش صحيحه.
- آشپزخونه ها خودشون هيچوقت چراغ ندارند. با نور چراغ يخچال ميشه همه چيز رو ديد.
- هر وقت توخونه اي خطري، روحي، هيولايي، چيزي باشه خانم صاحبخونه حتما با لباس خواب بايد بره ببينه چه خبره.
- كامپيوترها هيچ سيستم يا برنامه خاصي ندارند. روي صفحه مونيتور هميشه فقط نوشته "enter password" و بعد از نوشتن كلمه رمز متن مورد نظر رو نشون ميده.
- مادرها هميشه در حال آشپزي هستند. مهم نيست كه آخر كسي چيزي بخوره يا نه
- روساي پليس هميشه يا بهترين همكارشون رو اخراج ميكنند، يا بهش چهل و هشت ساعت وقت ميدهند كه پرونده رو ببنده.
- شعله يه چوب كبريت بزرگترين سالنها رو روشن ميكنه، ولي قويترين نورافكن هالوژن اون گوشه رو كه مهمتر از همه است تاريك ميذاره.
- دندونهاي دهاتيهاي قرون وسطي مثل برف سفيد و مرتب هستند.
- هر كس كابوس ميبينه بايد از جاش بپره و نفسنفس بزنه و خيس عرق بشه.
- حتي اگه جاده صاف و مستقيم باشه، بايد راننده عين ديوونهها فرمون رو به چپ و راست بچرخونه.
- همه بمبها يك عالم سيم و چراغهاي قرمز چشمك زن دارند و يه ساعت ديجيتال كه نشون ميده كي ميرن هوا.
- هر جا بري جلوي ساختمون مورد نظر يه جاي پارك پيدا ميشه.
- پليسها فقط موقعي موفقند كه اخراج شدهاند.
- هر كامپيوتري ميتونه رابطه موجودات فضايي با سفينهشون رو مخدوش كنه يا رمز ورودشون رو پيدا كنه.
- مهم نيست كه چند نفر به يكي حمله ميكنند، با اين حال هميشه يكييكي ميان جلو.
- هر وقت به اره برقي احتياج پيدا كني يكي دم دستته.
- هر دري رو ميشه با يك سنجاق سر يا كارت اعتباري باز كرد، مگه اينكه مال يه ساختمون در حال سوختن باشه و بخواي يه بچه رو كه اون تو گير كرده نجات بدي.
- هر وقت تلويزيون رو روشن كني داره اخبار نشون ميده. يكي از خبرها هم هميشه مربوط به خودته.
- زنها بلد نيستند دو قدم بدوند. هميشه ميخورند زمين و مچ پاشون ضرب ميبينه.
- اسبها در برابر نيزه و گلوله و توپ و تانك روئين تن هستند، ولي در حساسترين لحظه پاشون به يه مشت علف گير ميكنه و ميخورند زمين (اگه سواركار زن باشه مچ پاش ضرب ميبينه).
- گلوله به سوپرمن اثري نداره، ولي اگه خود هفت تير رو به طرفش پرت كني سرش رو ميدزده.
- هر ماشيني به راحتي تو هر گاراژي جا ميگيره.
- سفينه هاي فضايي توالت ندارند.
- مسافرين دهاتي سادهلوح و مهربون كه تنها يه آرزوي ساده دارند، مثلا ديدن مجسمه آزادي نيويورك، بعد از نيم ساعت ميميرند.
- بچههاي با استعداد هميشه داراي والدين الكلي، معتاد يا سنگدل هستند.
- هيچ ماشيني تو جنگلهاي تاريك و ترسناك به موقع روشن نميشه.
- اگه يه ماشين بخواد كسي رو زير كنه طرف به جاي به كنار پريدن مستقيم جلوي ماشين ميدوه.
- ضمنا حتي بهترين و سريعترين ماشين نميتونه بهش برسه و زيرش كنه.
- هر موجود فضايي كه مياد به زمين هميشه اول ميره آمريكا و اول از همه بيس بال ياد ميگيره.
- هر ماشيني كه تصادف ميكنه بلافاصله منفجر ميشه.
- البته اگه راننده اش آدم خوبي باشه ماشينه اول صبر ميكنه تا طرف پياده بشه و چند متر بره اونورتر، بعد منفجر ميشه.
- اگه در حال فرار باشي گلوله ها ماشين رو آبكش ميكنند و شيشه جلو و عقب خورد و خاكشير ميشن ولي دريغ از يك گلوله كه به سرنشينها بخوره.
- اگه آدم بدي خودش رو عوض كنه و توبه كنه بي برو برگرد به زودي ميميره.
- آدمهاي بد هميشه بازنده هستند.
خاطرات و خزعبلات یک غربتی(ghorbatestan.blogspot.com)
--------------------------------------------------------
بود و نبود
يکی «بود» يکی «نبود»؛
يه روز «بود» رسيد به « نبود»٬
«نبود» گفت: تو چطور «بود» شدی؟!
«بود» جواب داد: من اول «نبود» بودم٬ بعد «بود» شدم٬ تو چطور؟
«نبود» گفت: من هم اول «بود» بودم ٬ بعد «نبود» شدم.
«بود» ادامه داد: پس من آينده تو هستم.
«نبود» جواب داد: نه ٬ تو گذشته من هستی.
و سر اين موضوع بحثشان شد.
قرار شد هر دو روی اين موضوع تا فردا صبح فکر کنند.
فردا صبح «بود» فيلسوف شده بود و «نبود» عارف
کار هر سینه نیست این آواز (sharar007.persianblog.com)
-------------------------------
امان از دست این هالیوود احمق
مايك نيوئل دو سه روز قبل رسما به عنوان كارگردان هري پاتر و جام آتش معرفي شد.
نمي دانم اين انتخاب درستي است يا نه - هر چند كه حالا برخلاف قبل فكر مي كنم آلفونسو كوآرون براي كارگرداني زنداني آزكابان گزينه مناسبي است - اما با حرف هاي ديويد هيمن تهيه كننده به نظرم مي رسد كه وارنر مي خواهد وجه شادتر جام آتش، لحن سياه حاكم بر روح كتاب را بگيرد و اين به نظرم اصلا اتفاق خوبي نيست.
اگر سه كتاب اول رمان هاي علمي تخيلي به شدت جذابي بودند، فكر مي كنم هري پاتر و جام آتش يكي از سياه ترين رمان هايي است كه در زندگي ام خوانده ام. از آن دست داستان هايي كه هيچ كس جز كوبريك فقيد حق دست درازي به آن را ندارد. در تمام اين مدت هم فكر مي كردم سر اين يكي ديگر وارنر سكان رهبري را به اسپيلبرگ مي سپارد اما انتخاب نيوئل يك آب پاكي تمام عيار بود. كارگردان كمدي چهار عروسي و يك تشييع جنازه يك فيلم بهتر به نام داني براسكو را هم در كارنامه اش دارد اما فكر نمي كنم وارنر دوست داشته باشد چنين چيزي را تحويل بگيرد هر چند خود داني براسكو در كنار مخمصه بيشتر به يك شوخي مي ماند.
اولين عكس هاي منتشر شده از هري پاتر و زنداني آزكابان به شدت حال و هوايي را كه بايد، دارد. فعلا دلمان را به همين ها خوش مي كنيم تا بعد. تا ارديبهشت آينده و آغاز توليد فيلم چهارم زمان زيادي مانده است. شايد در اين مدت خود هري بالاخره بتواند اين وارنري هاي احمق را راضي كند تا به سراغ اسپيلبرگ بروند. خدا را چه ديديد...
ساعت از ده شب گذشته است. به همراه دوستي منتظر ماشين هستيم تا به خانه برسيم. خيابان هم توقف ممنوع است و هم پر از کساني با مقصدهاي متفاوت و البته مسافرکشها. چند قدم بالاتر، پليسي کنار موتورش ايستاده است. يک تاکسي ميايستد و سوار ميشويم. پس از طي چند قدم، پليس دستور توقف به او ميدهد. همراهم تعجب ميکند. زيرا که به خودروهاي قبلي کاري نداشت. راننده و مسافر کنار دستش، که شايد با هم آشنا باشند، پياده ميشوند و يک دقيقه بعد بازميگردند. برگ جريمهاي در دست مسافر است. مبلغ جريمه را ميپرسم، ميگويد پانصد تومان. از مبلغ اندک آن تعجب ميکنم. ميگويد «رفتم جلويش ايستادم، گفتم مرا ميشناسي، گفت نه. گفتم من (بلانسبت) خر تو هستم.»
ميان ما ايرانيان، در مورد قانون و قانونگرايي، هميشه از حرف تا عمل فاصله زيادي بوده است. گاهي به گونهاي سخنراني ميکنيم که انگاري قانون برايمان از هر يادگارياي عزيزتر و از هر سدي نشکنتر است. اما در ورطه عمل، کمتر کسي پيدا ميشود که با رسيدن به چهارراه و زرد شدن چراغ، پايش را بر روي پدال سمت راست نفشارد.
اما چرا قوانين راهنمايي و رانندگي با عدم اقبال شهروندان روبرو ميشوند؟
شهروندي ميگويد: «فقط قوانين راهنمايي و رانندگي نيست که زير پا گذاشته ميشوند. ما ايرانيها بالکل با قوانين مشکل داريم و قوانين راهنمايي و رانندگي از ديگر قوانين جدا نيستند.» يک متخصص علوم اجتماعي در همين زمينه ميگويد: «اينکه ما به قوانين احترام نميگذاريم، دلايل فراواني دارد. اما شايد يکي از اين دلايل، ايجاد شکاف بين مردم و دولت در طول ساليان دراز بوده است. ما قبل از پيروزي انقلاب، با نظام استبداد سلطنتي مواجه بوديهايم و اين سالها ادامه داشته است. آن زمان آموخته بوديم که با زير پا گذاشتن قوانين، به نوعي دست به نافرماني و مقابله با حکومتي که علاقهاي به آن نداشتند، ميزدند. اين نه فقط شامل شکستن مقررات حکومت نظامي و منع آمد و شد، بلکه شامل ساير قوانين و مقررات نيز ميشد.»
هنوز صد متري از پليس دور نشدهايم که همراه راننده بناي شکوه و شکايت ميگذارد. او ميگويد: «آخه اين انصافه؟ مگه غير اينه که اين بيچاره داره دو ساعت از خواب شبش رو ميزنه، شايد که بتونه هزار تومن بيشتر در بياره، بره واسه زن و بچهاش يک کيلو ميوه بخره. آخه بيوجدان! مسافر که اينجا ايستاده و منتظر ماشينه. خيابون هم که خلوته و ترافيک درست نميشه. پس واسه چي جريمه ميکني؟»
نظر آن متخصص را با صاحبنظر ديگري در ميان ميگذارم. او اضافه ميکند: «صددرصد يکي از دلايل بياعتنايي به قوانين همين موضوع سابقه تاريخي است. اما مورد ديگري را نيز بايد بدان اضافه کرد. ما در زمينه دلايل وضع قوانين مختلف، نتوانستهايم مردم را توجيه کنيم. چه در باب قانون ماليات، چه در زمينه قانون بستن کمربند ايمني. مردم واقعا به حد کافي مطلع نشدهاند. البته گاهي هم هر چه تلاش ميکنيم تا برايشان توضيح دهيم، به دليل اشتباهات گذشته و اطلاعرسانيهاي غلط، آنها اعتمادشان را از دست دادهاند.» در اين انديشه هستم که واقعا چه ميزان (به فرض) براي بستن کمربند ايمني توجيه شدهايم که ادامه ميدهد: «نبايد فراموش کنيم که هميشه مردم مقصر نيستند. نبايد ناکارآمديهاي سيستم آگاهي بخشي را به گردن مردم بيندازيم. گاهيث آن قدر ساده ميگوييم سال گذشته، هفده هزار نفر از هموطنانمان در تصادفات جادهاي جان باختند؛ که انگار داريم از زخم شدن دست يک کودک در اثر فرو رفتن خار گل در دست او، صحبت ميکنيم. در حالي که همين ۱۷۰۰۰ کشته در اثر تصادف، ميتواند هر رانندهاي را وادار به آن کند که پيش از زدن استارت، کمربند خود را ببندد.» اما همه اينها کافي نيست
چند دقيقهاي است که از گرفتن برگ جريمه گذشته و کمي از عصبانيت راننده کم شده است. خطاب به مسافر کنار دستياش ميگويد: «همين هفته، يک سري داشتم خياباني را طي ميکردم. ديدم يک پليس قبل از چهارراه و يکي بعد از چهارراه ايستادهاند. دومي دستور ايست داد و پس از چک کردن گواهينامه و کارت ماشين و چند چيز ديگر، آخر گفت چرا کمربند نبستهاي و دو هزار تومان جريمهام کرد.» اين را گفت تهسيگارش را از پنجره پرت کرد. احتمالا به زودي ميشود نفس کشيد.
يک متخصص امور حمل و نقل و ترافيک، در همين مورد چنين ميگويد: «دليل اصلي مشکلات ترافيکي و عمل نکردن به قانون در ايران، نترسيدن مردم از پليس است. من بيش از سي سال است که در کانادا زندگي و کار ميکنم. در اين مدت در کانادا، آمريکا و چند کشور اروپايي رانندگي کردهام. در همه اين کشورها با شنيدن آژير پليس، همه کنار ميروند و با ديدن ماشين پليس، سعي ميکنند که راه ديگري را انتخاب کنند تا با پليس روبرو نشوند. اما مثلا در تايوان، مردم با ماشين پليس مسابقه ميدهند و جلوي آمبولانس لايي ميکشند. در همين ايران هم با ديدن خودروي راهنمايي و رانندگي، در هيچکس احساس خاصي پديد نميآيد.» با يک افسر راهنمايي و رانندگي اين را مطرح ميکنم. اما او مخالف است. ميگويد: «از زمان آغاز به کار سردار قاليباف در نيروي انتظامي، تلاش بر آن بود که پليس در دسترس مردم قرار گيرد و مردم با نيروي انتظامي احساس نزديکي کنند. ترسيدن از پليس تنها موجب زيرزمينيتر شدن تخلفات و صد البته محبوبيت خلافکاران است. همين الان، هنگامي که براي يک نفر به خاطر تخلفش برگ جريمه صادر ميکنم، کاملا متوجه ميشوم که نگاههاي عابران و سرنشينان خودروها سرشار از تنفر و شماتت است. اما به جاي اينکه خلافکار را سرزنش کنند، مرا سرزنش ميکنند. من وظيفهام برخورد با متخلف از قانون است و هيچ دليلي جز اين براي جريمه کردن ندارم. نه منفعت شخصي، نه دشمني، نه چيز ديگر. اما مردم اين را باور ندارند و به من با خشم نگاه ميکنند. اين چيزي است که بايد عوض شود.»
همان متخصص امور ترافيک ميافزايد: «در ايران قانونشکني نه ترس دارد و نه قبح. من هیچوقت جرأت نکردم در جاده دوطرفه، انحراف به چپ داشته باشم. حتي هنگامي که سوار پورشه يکي از دوستانم بودم و يک تريلي به کندي جلويم حرکت ميکرد. اما در ايران پس از پنج دقيقه رانندگي، مرتکب چنين تخلفي شدم و صد البته خوشبختانه جريمه هم شدم. متأسفانه در ايران هر کسي که قانون را زير پا ميگذارد ميگويد اگر پليس ببيند، حداکثر جريمهام ميکند. آن هم جريمهاي که واقعا مبلغ اندکي است. حتي اگر هنگامي که قانون وضع ميشده، مبلغ قابل توجهي بوده باشد. چه در کشورهاي عربي، چه در کشورهاي اروپايي، مبلغ جريمه واقعا مقدار زياد و کمرشکني است. فرض کنيد اگر جريمه يک پارک دوبل، به جاي دو هزار تومان، بيست هزار تومان و دويست هزار تومان بود، چه کسي جرأت ميکرد دست به انجام چنين کاري بزند؟ اما باز هم جريمه تمام مجازات نيست. خيلي کشورها، اگر با سرعت غير مجاز حرکت کنيد، جريمه ميشود. اما اگر سرعتتان از حدي تجاوز کند به جاي جريمه شدن، يک راست به زندان ميرويد. اين به زندان رفتن در مورد فرار از صحنه تصادف نيز هست. در دانمارک، پس از انجام ده خلاف، گواهينامه شما باطل ميشود و بايد دوره آموزشي را بگذرانيد و دوباره گواهينامه بگيريد.» ميگويم اين طرح در کشور ما نيز اجرا شده و رانندگان متخلف بايد دوره آموزش بگذرانند. وي ميگويد: «يکي ديگر از ايرادات کار ما در نحوه آموزش و ارزيابي نيز هست. در ايران براي صدور گواهينامه، از داوطلب امتحاني گرفته ميشود در ۳۰ ثانيه تا يک دقيقه. آن هم از مواردي که واقعا کافي نيستند. ما از حرکت با دنده عقب (که در همه جاي دنيا غير قانوني است) امتحان ميگيريم و در اروپا از حرکت در ترافيک شهري، بين شهري، هواي باراني، زمين يخزده و چندين و چند مورد ديگر.» از جواني که به تازگي گواهينامه گرفته سوؤال ميکنم که آيا فکر ميکند الان قادر است به راحتي پشت فرمان بنشيند و در شهر يا جاده رانندگي کند. ميگويد: «قطعا نميتوانم. حرکت در ترافيک شهر به اعصاب بالا و مهارت در کنترل خودرو نياز دارد. اما من در دوره آموزشيام اين مسائل را نياموختهام. من فقط پارک و سنگچين و اين جور چيزها را ياد گرفتم و به راحتي هم قبول شدم»
از خودرو پياده ميشوم. راننده بابت مسير صد توماني، صد و پنجاه تومان ميگيرد و به روي خودش هم نميآورد. دوستم با خنده ميگويد: «مهم نيست. صد تومان از جيبمان رفت به خزانه دولت»
يافتههايم را با جامعهشناسي در ميان ميگذارم: «تمامي اينها هست. سابقه تاريخي، لجبازي با حاکميت، فرهنگ و آموزش غلط، ناکارآمدي قوانين و ... اما در نهايت اين است که عامل اصلي بيمنزلتي قانون و حرمت نداشتن تخلف از آن است. ما از دوران کودکي با قوانين شکسته بزرگ ميشويم.»
خانههاي دو طرف کوچه بعضي جاها آن قدر به هم نزديک ميشوند که عرض کوچه به نصف ميرسد. اين خانههاي قديميساز از پلاک خود تجاوز کردهاند و قسمتي از معبر را هم به تصرف درآورذدهاند و جالب آن که در طبقات بالاتر باز هم پيشآمدگيشان بيشتر ميشود. برعکس خانههاي نوساز که در حد خود باقي ماندهاند و پارکينگ هم ساختهاند. راستي، چرا جوانها بيشتر کمربند ايمنيشان را ميبندند!؟
نوشته بهرنگ در
ساعت 6:10 PM